کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ. فردوسی. از ایشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه. فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه. فردوسی. رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا. ؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم. نظامی. از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود. عالی (از آنندراج). جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما. سلیم (ایضاً). ، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن. - تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن: بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان. فردوسی. - تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی: شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان. (بوستان). - تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن: هر آنکس که پیش آید او را به جنگ شود در جهان زندگانیش تنگ. فردوسی. - تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی: تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو شورشور اندرفکند و گاوگاو. رودکی. - تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری. - تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری: زمانی همی گفت کاین روز جنگ بکار آیدم چون شود کار تنگ. فردوسی. چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ پس پشت شمشیر و از پیش سنگ. فردوسی. به روز چهارم چو شد کار تنگ به پیش پدر شد دلاور پشنگ. فردوسی. عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). - تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی. - تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). ، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود: رخ شاه ایران پرآژنگ شد وزآن کار دشمن دلش تنگ شد. فردوسی. دل شاه کاوس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد. فردوسی. و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن. - تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان). - تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج). - تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع: چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه. فردوسی. گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن. صائب (از آنندراج). - تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن: شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه. فرخی. - تنگ شدن کرم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کرم: به فرّ شه، که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شدروزی فراخست. نظامی. - تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن: چو شد تنگ نزدیک تختش فراز نبوسید تخت و نبردش نماز. فردوسی. چو رامین تنگ شد بر پای دیوار بدیدش ویس از بالای دیوار. (ویس و رامین). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ. (گرشاسبنامه). ملک برفرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ. نظامی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود