جدول جو
جدول جو

معنی ترسان

ترسان
(تَ)
خائف. (ناظم الاطباء). ترسنده. در حال ترسیدن. بیم زده. هراسان:
مباشید ترسان ز تخت و کلاه
گشاده ست بر هر کسی بارگاه.
فردوسی.
نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
در حالتی که خواهان است چیزی را که نزد او است از ثواب و ترسانست از بدی حساب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). خواجه بونصر مشکان سخت ترسان می بود. (تاریخ بیهقی).
از آن ترس کو از تو ترسان بود.
اسدی.
گر مار نه ای، مردمی، از بهر چرااند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا؟
ناصرخسرو.
موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد. (قصص ص 92). چو پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم درین فن.
خاقانی.
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صلاح بفرستد.
خاقانی.
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته.
خاقانی.
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.
نظامی.
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و هنوز از عقوبتش ترسان. (گلستان).
دلش داد گویندۀ راه بین
که ترسان بود مرد کوتاه بین.
امیرخسرو.
آنچه فخرالدوله از آن خائف و ترسان بود از او بکفایت کرد. (تاریخ قم ص 8)
لغت نامه دهخدا