نو شدن. تازه گشتن. نو گشتن. نو گردیدن. تجدید شدن، مجازاً بمعانی ذیل آید: بنوی پدیدآمدن. حادث شدن. اتفاق افتادن: رسول از بلخ رفت... پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند با اخباری که تازه می گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). همچنانکه از سبب ها حالها تازه گردد اندر تن مردم آنرا امراض گویند، از امراض نیز حالها تازه گردد، آنرا اعراض گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مجازاً، خوش و خرم شدن. تابناک شدن: ورا چون تن خویش داری بمهر بفرمان او تازه گرددت چهر. فردوسی. - تازه گردیدن دین، کیش و مانند آن، استوار شدن آن. استحکام وی: کزین بگذری پنج راهست پیش کز آن تازه گردد ترا دین و کیش. فردوسی. فرستم چو فرمایدم پیش اوی وز آن تازه گردد دل و کیش اوی. فردوسی. - تازه گردیدن روان (جان) ، فرح و سرور یافتن روح و جان. شادشدن آن: پر از گاو و نخجیر و آب روان ز دیدن همی تازه گردد روان. فردوسی. ز بس رنگ و بوی و ز آب روان تو گفتی کز او تازه گردد روان. فردوسی. بگرد اندرش آب و رود روان که از دیدنش تازه گردد روان. فردوسی. خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان همی بدیدن روی تو تازه گردد جان. فرخی. بسبزی کجا تازه گردد دلم که سبزی بخواهد دمید از گلم ؟ (بوستان). ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی. سعدی. رجوع به تازه و ترکیبات آن، مخصوصاً تازه گشتن شود