مرکّب از: تاب + ه پسوند آلت، پهلوی تاپک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ظرفی باشد پهن که در آن کوکو و خاگینه و ماهی بریان کنند. (برهان) (آنندراج)، ظرفی است برای پختن چیزی از قبیل گوشت و ماهی و غیره و آن را ماهی تابه نیز گویند. (انجمن آرا)، تاوه به واو نیز گویند. (آنندراج)، اعراب آنرا معرب کرده طابق و طاجن و طبخ گویند. بریان کرده چیزی است در تابه و مطنجن و مطنجنه مشتق از آن است. (انجمن آرا)، ظرفی مسین دسته دار برای سرخ کردن ماهی و بادنجان و کدو و خوردنی های حیوانی و نباتی. چیز آهنی که در آن ماهی پزند. روغن داغ کن. طاجن. تابه که در آن بریان کنند. (منتهی الارب)، مطجّن، بریان کرده در تابه. (منتهی الارب) : کی شود شوی لاهی اللهی عاشق تابه کی شود ماهی. سنائی. هر که دریا به تف غبار کند ماهی از تابه کی شکار کند. سنائی. حایض او، من شده بگرمابه ماهی او، من طپیده در تابه. سنائی. گرد دریا و رود جیحون گرد ماهی از تابه صید نتوان کرد. سنائی. کس بنگرفت ماهی از تابه. سنائی. ، آنچه بر آن نان پزند و تاوه نیز گویندش. (شرفنامۀ منیری)، گاهی نان بر روی آن پزند. (آنندراج)، نان بر بالای آن پزند. (برهان)، قرص آهن که بر آن نان پزند و بهندی توا گویند. (غیاث اللغات)، ساج، تابۀ نان پزی را نیز گفته اند و آن آهنی باشد پهن که نان تنک را بر بالای آن پزند. بریزن، تابه ای را نیز گویند که از گل ساخته باشند و بر بالای آن نان پزند. (برهان)، فرین، تابۀ گلین که در وی نان پزند. فرن، تابۀ سفالین که در وی نان پزند. (منتهی الارب) : بیضه های اعمال که نهاده ایم بر خاک تن، از آسیب چنگال گربه شهوت نگاهدار. تابۀ طبع ما را از صدمت سنگ سنگین دلان نگاهدار. (کتاب المعارف) ، آلتی است که در آن دانۀ گندم و سایر حبوبات بریان کنند. مسطح، تابۀ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) : بسان دانه بر تابه بی آرام بمانده چشم برراه دل آرام. اسعد گرگانی (ویس و رامین)، از سر عشوه باده میخوردم بر سر تابه صبر می کردم. نظامی. ... چون دانه بر تابه مضطرب می باشید. (مرزبان نامه)، حسودی که یک جو خیانت ندید بکارش چو گندم بتابه تپید. سعدی. ... و هر گاه که اهل براوستان غله فروخته اند اول آن غله را بر تابه ها و قزغانها بریان کرده اند و بعداز آن بفروخته اند تا نباید که غله که از ایشان بخرند زراعت نمایند و غله بسیار گردد و نرخ غله کم شود و قحط سالی بفراخ سالی مبدل شود. (تاریخ قم ص 64) ، خشت پخته و آجر بزرگ را نیز گویند. (برهان) (آنندراج)، مؤلف انجمن آرا بنقل از برهان همین عبارت را آورده است. طابق، خشت پختۀ کلان. و تابه، معرب است، طوابق و طوابیق جمع. قرمد، سفال و خشت پخته. (منتهی الارب) ، بمعنی شیشه تابدان هم آمده چنانکه در عنوانی از عنوانهای دفتر اول مثنوی است که تابۀ کبود آفتاب را کبود نماید، تابۀ سرخ سرخ نماید و چون تابه ها از رنگها برآیند و سپید شوند از همه تابه های دیگر راست گوتر باشند. (آنندراج) ، نوعی از غذاهای مطبوخ. غذای ملوکانه: دور گشتند نا رسیده بکام تابۀ پخته بین که چون شد خام. نظامی. بفرمود کارند نوشابه را بتنها نخورد آنچنان تابه را. نظامی. ز بس حرزی در آن خاک خرابه مسلمان پخته کافر خورده تابه. نظامی. بسا تابه که ماند از طیرگی سرد بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد. نظامی