جدول جو
جدول جو

معنی پیکارجوی

پیکارجوی
(اَ عَق ق)
پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد:
بسی نامدار انجمن شد بر اوی
بر آن هفت فرزند پیکارجوی.
فردوسی.
بر اسبش نشانم ز پس کرده روی
از ایدر کشان با دو پیکارجوی.
فردوسی.
هر آنگه که شد پادشا کژّگوی
ز کژّی شود زود پیکارجوی.
فردوسی.
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
که ای بیهده مرد پیکارجوی.
فردوسی.
یکی را ز زندان بنزدیک اوی
فرستاد کای گرد پیکارجوی.
فردوسی.
که سیمرغ خواند ورا کارجوی
چو پرنده کوهیست پیکارجوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا