پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد: بسی نامدار انجمن شد بر اوی بر آن هفت فرزند پیکارجوی. فردوسی. بر اسبش نشانم ز پس کرده روی از ایدر کشان با دو پیکارجوی. فردوسی. هر آنگه که شد پادشا کژّگوی ز کژّی شود زود پیکارجوی. فردوسی. بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی نه انده گساری نه پیکارجوی. فردوسی. چنین پاسخ آورد خسرو بدوی که ای بیهده مرد پیکارجوی. فردوسی. یکی را ز زندان بنزدیک اوی فرستاد کای گرد پیکارجوی. فردوسی. که سیمرغ خواند ورا کارجوی چو پرنده کوهیست پیکارجوی. فردوسی