پوی پوی. شتاب شتاب. یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج) : فکندی مرا در تک و پویه پوی بگرد جهان اندرون چاره جوی. فردوسی. وزآن پس بدان لشکر خویش روی نهاد و همی رفت در پویه پوی. فردوسی. بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پویه پوی. فردوسی. جز از رفتن آنجا ندیدند روی بناکام رفتند پس پویه پوی. فردوسی. همه سوی دستان نهادند روی ز زابل بایران شده پویه پوی. فردوسی. بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پویه پوی. فردوسی. همه پیش من جنگجوی آمدند چنان چیره و پویه پوی آمدند. فردوسی. بنرمی بدو گفت کای جنگجوی چرا آمدی نزد من پویه پوی. فردوسی