پوستین کردن کسی را، او را رسوا کردن. ا و را مفتضح کردن. او را عیب کردن. (اوبهی). بدگوئی او کردن. (برهان) : در رکابش ماه خواهد رفت اگر اسب حسن اینست کو زین میکند با رخ و دندانش روز و شب فلک پوستین ماه و پروین میکند. انوری. پوستینم مکن که از غم و درد فلکم پوست می بپیراید. انوری. معشوقه دل ببرد و همی قصد دین کند با آشنا و دوست کسی اینچنین کند دل پوستین بگازر غم داد و طرفه آنک روز و شبم هنوز همی پوستین کند. انوری. از سر جوی عشوه آب ببند بیش ازین گرد پای حوض مگرد تا مرا در میان تابستان مر ترا پوستین نباید کرد. انوری. و در قطعۀ ذیل نیز بهمین تعبیر مثلی اشاره است: پوستینی بخواستیم از تو تا زمستان بسر بریم در آن قیمت ما بر تو بود چنانک قیمت پوستین بتابستان بده ای خواجه پوستینم هین پیشتر ز آنکه پوستینت هان (یعنی پوستینت کنم). کمال اسماعیل. و در دو بیت ذیل سنائی و انوری معنی پوستین کردن و سوختۀ پوستین را ندانستم: آنان فسرده اند که شان پوستین کنی ما را ز غم چو سوختۀ پوستین مکن. سنائی. منکر مشو از آنکه تو در پوست نیستی کآزادگان بخیره ترا پوستین کنند. انوری