پوست برآورده. که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده. مقشر. مقشور: شعیرٌ مقشر، جو پوست کنده. - مثل هلوی پوست کنده، سرخ و سفید (آدمی) صورتی یا مجموع اندامی شاداب، مسلوخ. - گوسپند پوست کنده، منسلخ. ، کنایه است از رک. بی پرده. صریح. واضح. آشکارا. فاش. برملا. روشن. بی کنایه. پوست بازکرده. راست و صاف. بی رودربایستی (سخن یا گفتار) : سربسته همچو فندق اشارت همی شنو می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. چرا چون گل زنی در پوست خنده سخن باید چو شکر پوست کنده. نظامی. - پوست کنده گفتن، رک و بی پرده گفتن: در حق سرتراش این حمام سخن راست بنده میگویم می کند پوست از سر مردم سخن پوست کنده می گویم. برهان ابرقوهی