کفه. کپه. (نصاب). کپۀ ترازو. کفۀ ترازو: ز بس برسختن زرّش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). ترازو را همه رشته گسسته دو پله مانده و شاهین شکسته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گر بسنجد سپهر حلم ترا بشکند خردپلۀ شاهین. ابوالفرج رونی. اگر بسنجم خود را به نیک و بد امروز بر آن نهم که در آن روز عرض میزانم هیم به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر، هزار سندانم. سوزنی. در پلۀ ترازوی اعمال عمر ماست طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ. سوزنی. حلم ترا کمانه همی کرد ناگهان بگسست هردو پلۀ میزان روزگار. انوری. خاصه که مهر سپهر گوشۀ خوشه گذاشت و آتش گردون گرفت پلۀ لیل و نهار. خاقانی. سر نهد از دامن پر آدمی پله چو پر گشت ببوسد زمی. امیرخسرو دهلوی. ، پایۀ نردبان. نردبان پایه. مرقات. درجه، زینۀ خانه بلند و بالاخانه و جز آن: نه دام الامدام سرخ پرکرده صراحی ها نه تله بلکه حجرۀ خوش بساط اوکنده با پله. عسجدی. یکی پله ست این منبر مجره زده گردش نقط از آب روین. منوچهری