پردخت ماندن از، خالی ماندن از. تهی ماندن از: نبشته چنین بد مگر بر سرت که پردخت ماند ز تو کشورت. فردوسی. کجا گفته بودش یکی پیش بین که پردخت ماند ز تو این زمین. فردوسی. چو او (هومان) را پیاده بدان رزمگاه بدیدند گردان توران سپاه که پردخت ماند همی جای اوی ببردند پرمایه بالای اوی. فردوسی. - پردخت ماندن جای از، خلوت کردن از. خالی کردن از: مرا از پدر این کجا بدامید که پردخت ماند کنارم ز شید. فردوسی. مر استاد او را بر خویش خواند ز بیگانگان جای پردخت ماند. (منسوب به عنصری از لغت نامۀ اسدی). سبک پهلوان جای پردخت ماند سپه، نامه بسپرد و بد تا بخواند. اسدی