محو کردن. ستردن. زدودن. ستردن فضول. طمس. با دست یا با زبان یارکو یا آلتی چیزی را از چیزی بردن چنانکه مرکب را از کاغذ و کلمه ای را از نامه و مانند آن: ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری لب را بسردزک بکن پاک از می. رودکی. بدشمن هر آنکس که بنمود پشت شود زان سپس روزگارش درشت... ز دیوان دگر نام او کرده پاک خورش خار و خفتنش برتیره خاک. فردوسی. برفت از میان بزرگان تباک تن اردوان را ز خون کرد پاک. فردوسی. بگریست... و ازهوش بشد... چون ساعتی بود باز هوش آمد و چشم و روی بدستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهقی). ناگاه سگی بیامد واو را شیر داد و برگردید و او را پاک کرد و برفت. (قصص الانبیاء). و ورقه ای داشت سر مردی بر آنجا صورت کرده پیغامبر فرمود که آنرا پاک کنند. خود پاک شد بی آنک بدو زنند. (مجمل التواریخ والقصص). ، خالی کردن. تهی کردن: هوا پاک کرده ز پرّندگان همه روی گیتی ز درّندگان. فردوسی. به ارّه مر او را بدو نیم کرد جهان را ازو پاک و بی بیم کرد. فردوسی. ز دشمن جهان سربسر کرد پاک برزم اندرون نیستش ترس و باک. فردوسی. سند و هند از بت پرستان پاک کرد رفت ازین سو تا بدریای روان. فرخی. امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک روی همه گیتی کند از خارجیان پاک. منوچهری. و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی). ، نظیف کردن. تنظیف. تنقیه. (دهار) (زوزنی) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). انقاء. (تاج المصادر بیهقی). تنقیح. تزکیه. (دهار) ، خالص کردن، روفتن: زمانی بدین داس گندم درو بکن پاک پالیزم از خوار و خو. اسدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). ، نمازی کردن. طاهر کردن. مطهر کردن. تطهیر. اطهار. توضیه. (تاج المصادر بیهقی). پاک کردن خود از پلیدی، استنجاء: سوی آسمان کردش آن مرد روی بگفت ای خدا این تن من بشوی از این اژغها پاک کن مر مرا همه آفرین ز آفرینش ترا. ابوشکور. اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک روی تو آن کلوخ کزو کون کنند پاک. منجیک. ، حساب را پاک کردن، تفریغ کردن حساب. بالتمام پرداختن دین. پرداختن آنچه وام اوست. - پاک کردن بینی، امتخاط. (تاج المصادر بیهقی). تمخط. (زوزنی). آب بینی ستردن: شیخ ما را پرسیدند که معرفت چیست گفت آنکه کودکان ما میگویند: بینی پاک کن پس حدیث ما کن. (از اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید). - پاک کردن چاه، لاروب کردن و برآوردن سنگ و ریگ و لای که در چاه و یا مجاری کاریزها گرد آید و سبب نقصان یا تباهی آب آن گردد. خم ّ. (تاج المصادر بیهقی). نبث. (تاج المصادر بیهقی). جهر. - پاک کردن خدا بنده را، بر گناهان وی بخشودن، وی را از گناهان بری کردن:خدا پاکمان کند، خاکمان کند. - پاک کردن دندان، چرک و ریم آن با مسواک و جز آن ستردن. - پاک کردن سماور و چراغ و جز آن. کدورت و زنگ از ظاهر آن زدودن با سرکه یا گرد آجر و جز آن. - پاک کردن غله را، خاک و ریگ و دانه های هرز آن جدا کردن. برچیدن دانه های گیاه از حبوب خوردنی چون تلخه و دوسر از گندم و دانه های دیگر از حبوب دیگر. - سبزی پاک کردن،فضول آنرا گرفتن. مجازاً تملق و چاپلوسی کردن