جدول جو
جدول جو

معنی بئر علی بن ابیطالب

بئر علی بن ابیطالب
(بِءْ رِ عَ لی یِ نِ اَ لِ)
نام چاهی در جعرانه نزدیک مکه. و رجوع به بئرالرسول و سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 101 شود، فردوسی ترکیب ’با می بدست’و ’با می بچنگ’ و ’با جام بچنگ’ را بسیار آورده است و از آن حال و حالت استنباط شود:
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می بدست.
فردوسی.
از انده در باردادن ببست
ندیدش کسی نیز با می بدست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست.
فردوسی.
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین بچنگ.
فردوسی.
ببودند یکهفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.
فردوسی.
دو روز اندر آن کارها شد درنگ
همی بود بهرام با می بچنگ.
فردوسی.
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش می پرست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراستند بزمگاه نشست.
فردوسی.
بیک هفته با جام می بد بدست
به مازندران کرد جای نشست.
فردوسی.
همی بود یک هفته با می بدست
خوش و خرم آمدش جای نشست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شاد و خرم بجای نشست.
فردوسی.
، و بمعنی ’ب’ بفتح بای ابجد. (برهان) بمعنی ’ب’بیاید چنانکه گویند: با یاد آمد، یعنی بیاد آمد. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی ’به’ بفتح موحدۀ تحتانی. (هفت قلزم) : سرخی که با زردی زند: فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را تا با یاد نیامدش. (ترجمه تفسیر طبری). اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه بآسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی).
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از اوبیرون فکن.
رودکی.
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای.
فردوسی.
یکی شارسان دید و جائی بزرگ
براندند با پویه اسبان چو گرگ.
فردوسی.
دوان کودکان از پس او [گوی] چو شیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر.
فردوسی.
چنین گفت با موبدآن نامدار
که کی برگذشتند آندو سوار؟
فردوسی.
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همه گفت با شهریار.
فردوسی.
چنین گفت با پهلوان پور زال
چو دیدش ابر پیل و باکتف و یال.
فردوسی.
درفش و سپه با برادر سپرد
بجز گستهم نیز کس را نبرد.
فردوسی.
کرا گردش روز با کام نیست
ورا مرگ با زندگانی یکی است.
فردوسی.
چو زو تنگ شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد.
فردوسی.
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعلۀ آذر.
فرخی.
با درفش ارتپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
عنصری.
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.
منوچهری.
آید بسوی او ز همه خلق محمدت
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی.
منوچهری.
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی
همچنان مادر خود بارآور گشتی.
منوچهری.
و دو دروازه است شهر را یکی سوی شرق که رو با مکه دارد و دیگری سوی مغرب که رو با دریا دارد. (تاریخ سیستان).
چو مال خویش با دزدان سپاری
از آنان بیش یابی استواری.
(ویس و رامین).
آن نخستین چون گواه عدل است و راستگو که آنچه شنوده بلند با حاکم بگوید. (تاریخ بیهقی). چون خداوند... به بنده مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش با بنده نکته ای چند بگفته است. (تاریخ بیهقی). هرچند رفته بود بامن [بوالحسن] بگفت [مسعود] . (تاریخ بیهقی). آلتونتاش... عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم با وی گفت و بازگردانید. (تاریخ بیهقی). میخواستیم [مسعود] وی [آلتونتاش] را با خویشتن به بلخ بریم...در مهمات ملکی که در پیش داریم با رای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی). وی [عقل] چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند. (تاریخ بیهقی). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند...ولایتی سخت با نام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). این حال با نوشتکین خادم بگفت. (تاریخ بیهقی). هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن دادو با آن خرد که دوست حقیقی اوست احوال را عرض کند... بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی). آنچه برفت و گفت با کسری گفتند. (تاریخ بیهقی). چنین دانم که دیدار با قیامت افتاد. (تاریخ بیهقی). منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا کدخدای باشد. (تاریخ بیهقی). پس براند و با یکدیگر رسیدند. (تاریخ بیهقی). حسنک...جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی). فوج فوج آمدن گرفتند... و هر دو لشکر با هم برآمیخت. (تاریخ بیهقی). خشت بینداخت [مسعود] و شیر خویشتن را دزدید تاخشت با وی نیامد. (تاریخ بیهقی). و علی برخاست ساعتی با جانبی رفت و بنشست تا دیگرباره پیغمبر را غش آمد. (قصص الانبیاء ص 240). چون کاروان روان شدی وی به کاروانگاه میگشتی اگر چیزی فراموش کردندی با کاروان آوردی. (قصص الانبیاء ص 227). اسکندر چون این بشنید درماند و پناه با خدای عز و جل برد. (اسکندرنامۀ خطی نسخۀ نفیسی). اما بعهد سلطان شهید الپ ارسلان... این رودان با کرمان گذاشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 121). و شاپور را خبر داد که حال چگونه است تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و بسیار خزاین و مالها از آن شاپور برداشت و شاپور با میانۀ مملکت آمد و لشکرهای جهان بر وی جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 71). رسول با نزدیک منذر آمد. منذر گفت سخن آن است که او میگوید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76). هر چه بظلم یا بطریق اباحت از مردم ستده بودند با ایشان دادند و املاک مردمان که غصب کرده بود جمله با ارباب دادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسائی تازه گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 71). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و اپرویز هم از پدر بگریخت و باآذربیجان رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99) .... و چون خبر این فتح با عمر بن الحظاب رسید خرم گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 113). بعون اﷲ و حسن توفیقه آمدیم با حدیث پارس. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 113). و خزانه ها را در چهار کشتی بزرگ نهاد تا با اسکندریه برند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). و شهربراز کلیدهای این شهرها با غنیمتها و مالهای بی اندازه با اپرویز فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). پس ابن عفان عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). آمدیم با سر قصه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 10). ناگاه شیری قصد این مرد کرد او هنوز بول تمام نکرده برخاست و با شیر برآویخت و شیر را هلاک کردو با جا نشست که بول تمام کند. (مجمل التواریخ). یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد. (تاریخ بخارا). و سپاه را بدارید و هر که از آنجا با امان آید امان دهید و نیکو دارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 104). و اسماعیل را آنجا رها کرد و او با شام شد و آنجا وفاتش ببود. (تفسیر ابوالفتوح). و بلفتوح اسفرائینی را از حضرت خلافت مهجور کردند و به پیرانه سر با اسفرائین فرستادند. (کتاب النقض، ص 486). اول علوی که با این ناحیت انتقال کرد. (تاریخ بیهق). و از نیشابور با بیهق انتقال کرد. (تاریخ بیهق).
نیکوئی کن، رسم بدعهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد.
ظهیر فاریابی.
در جواب آن با دارالخلافه فرستاد. (راحه الصدور راوندی) [پادشاه مور گفت] :... آمدم از هفتم طبق زمین تا ایشانرا با جای خود برم. (راحهالصدور راوندی). ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند برسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446) چون در کشتی نشست با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی). چند روز مهلت خواست که با غزنه رود و باحتشاد لشکر... قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی). روی از یکدیگر بتافتند و هر یک با ولایت خویش رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). فلک المعالی او رادیگربار با حضرت فرستاد (ترجمه تاریخ یمینی). ضیاع و املاک او در سنۀ 409 هجری قمری با تصرف وکیلان او سپردند تا در مصالح او خرج میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی) رسول با خدمت سلطان آمد و آن کلمه که مشافهه شنیده بود و معاینه دیده، بازراند. (ترجمه تاریخ یمینی) .سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخریدو از عقدۀ شبهت بیرون آورد و با دیگر ضیاع دیوان سلطنت مضاف شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). وشمگیر ولایت با تصرف گرفت. (تاریخ طبرستان). پسر ترسید که اگرگویم که من کیم از او بگریزد، برفت تا مادر تدبیر کند تا طریق چیست او را با دست آوردن. (تذکره الاولیاءعطار). اگر چه بیشتر بتازی بود با زبان پارسی آوردم تا همه را شامل بود. (تذکره الاولیاء عطار). اویس راحرمتی پدید آمد در میان قوم سر آن نمیداشت، از آنجابگریخت و با کوفه رفت بعد از آن کسی او را ندید. (تذکره الاولیاء عطار). پس گفت چون حال میداند چه با یادش دهم او چنین خواهد ما نیز چنان خواهیم کرد که او خواهد. (تذکره الاولیاء عطار).
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد؟
(اسرارنامه).
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید.
کمال اسماعیل (از شرفنامۀ منیری)
و خوارزمشاه با خوارزم مراجعت کرد. (جهانگشای جوینی). و شب هنگام هرکس با مقام خود رفتند. (جهانگشای جوینی) .با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو.
مولوی.
ای خدا مگذار با من کار من
ورگذاری وای بر کردار من.
مولوی.
گفت با لیلی خلیفه کاین توئی
کز تو شدمجنون پریشان و غوی
مولوی.
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن.
سعدی.
شراندیش هم بر سر شر رود
چو کژدم که با خانه کمتر رود.
سعدی.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری.
سعدی (طیبات).
گر تو شاهد با میان آئی چو شمع
مبلغی پروانه ها گرد آوری.
سعدی (طیبات).
رایت از رنج راه و گرد رکاب
گفت با پرده از طریق عتاب.
سعدی.
جان بشکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آئی.
سعدی (طیبات).
نشانی زآن پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش.
سعدی (طیبات).
معانی این بیت را بعربی با شامیان همی گفتم. (گلستان).
بعد از آن چون غضب آمد سکون یافت و با قرارآمد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 95). پسر بزرگتر و وزیرو جمعی مقربان بشفاعت بیرون آمدند، فایده نداشت، باشهر رفتند. (رشیدی). یک سال مجدالدین حاضر بود گفت نیک میکنی چو نمی خوانی با خانه خداوندش میفرستی. (منتخب لطائف عبیدزاکانی ص 142 چ برلین). مردک مدتی بر این تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد. (منتخب لطائف عبید زاکانی ایضاً ص 143).
من حوالت میکنم خشم ترا بالطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب ؟
سلمان ساوجی.
آنکه ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نیم را ده میکنی.
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.
حافظ.
ساعتی گذشت با این ضعیف فرمودند این زمان در خواب چنین دیدم. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف ص 138). ایشانرا با همدیگر صفا دهم و این رویمال را با او دهم. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). پس اهل قم در صحبت یحیی در رجب هم ازین سال با قم معاودت نمودند. (تاریخ قم ص 105). عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت، با او درنمیگرفت. (تاریخ قم ص 162).
با هر که دوستی خود اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.
؟
، و گاه با اسامی ترکیب شود و قید سازد:
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمر و با شغب عنتر.
ناصرخسرو.
، و گاه بمعنی ’بر’ آید: عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (راحهالصدور راوندی). ، گاه بمعنی در، مشغول به آید. در اصطلاحات بمعنی ’در’ که ترجمه فی است آمده. (هفت قلزم) (آنندراج) : و این ناحیت با همه احوال به کیماک ماند. (حدود العالم).
تو دانی که تاراج وخون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چو با شهر ایران چه با شهر روم.
فردوسی.
شب تیره بودند با گفتگوی
چو خورشید بنمود بر چرخ روی.
فردوسی.
جان بیمارم باستقبال آمد تا بلب
قوتی از تو مگر با جان بیمار آمدست.
خواجه جمال الدین (از آنندراج).
با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی).
درنمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت.
حافظ (از آنندراج).
، گاه بمعنی در حق، درباره ، نسبت به،... آید:
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی (لغت فرس چ اقبال ص 349).
من شاعری سلیمم با کودکان رحیمم
زیرا که جعل ایشان دوغی است بالکانه.
طیان.
و سزای وی [علی حاجب] بدست او [امیر محمد] دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند. (تاریخ بیهقی). چندان نیکوئی که میکرد [امیر محمد] در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیت. (تاریخ بیهقی).
فردات برم به خرفروشان
گویم خرکیست ماده و پیر
وانگه ده به چوب ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 47).
- امثال:
با نغزان نغزی با گوزان گوزی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که بادوست کارش نکوست.
بوشکور.
بخندید با رستم اسفندیار
چنین گفت کای پورسام سوار.
فردوسی.
اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت و او را گرفته با سلطان الدوله خواهد فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، گاه بمعنی، برابر، مقابل، بر، و تقابل، آید (غیاث) (آنندراج) :
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
فرخی.
با نور آفتاب چه باشد شرار ما.
صائب.
با روی تو آفتاب دیدم
خوبست ولیکن آن ندارد.
؟ (ازغیاث) (از آنندراج).
، موافق با، دوست، همراه با:هر که با من نباشد برابر من است. (ترجمه چهار انجیل نسخۀ واتیکان ص 122). آنکه با ما نیست برماست. یابا من باش یا بر من باش. رجوع به ’ب’ شود.
، گاه بمعنی بعلاوه آید: عهد خراسان و جملۀ مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان. (تاریخ بیهقی). دیناری... با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ... بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی).
، و گاه بمعنی نزد و پیش، آید:
شبان نیست از گوهر تو کسی
وزین داستان هست با من بسی.
فردوسی.
باخود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق بدست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
برد از وی پیام چند با او
زلیخارا دهد پیوند با او.
؟ (از غیاث) (از آنندراج).
، و گاه استعانت را باشد بمعنی، بوسیله ٔ. بواسطه ٔ. باعانت. بر اثر: با قاشق غذا خوردن. اشارت، با انگشت و چشم ایما کردن (تداول) : استطلاع رأی کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی). در حال با زن جمام بدو [دوست] پیغام داد [زن کفشگر] که شوی من مهمان رفته است. (کلیله ودمنه).
یکی با چشم دل بنگر درین زندان خاموشان
که اینجا صد هزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از آنندراج).
با صیقل ضمیر تو چون عکس آینه
مرئی شود ز ظل بدن صورت حواس.
عرفی (از غیاث) (آنندراج).
با آستین گرفت نم اشکم از جبین
با آب دیده شست ز رخساره ام غبار.
؟ (از آنندراج).
با یک دست نمیتوان دو هندوانه برداشت. (مثل خراسانی).
، در تداول فارسی ’با’ را بر سرمصادر عربی افزایند و از مجموع نعت و صفت سازند: باعظمت، عظیم. باشهامت، شهم. بامسرت، مسرور. بافضیلت، فاضل. باشجاعت، شجاع. بارأفت، رؤف. بادیانت، متدین. باصلابت، صلب. باشرف، شریف. باخطر، خطیر. باهیبت، مهیب. بافضل، فاضل. باعقل، عاقل. باجلادت، جلد. باالتهاب، ملتهب. باانصاف، منصف. باانکار، نکیر. باامانت، امین. بااعتدال، معتدل. بااعتبار، معتبر. بااطلاع، مطلع. بااصل، اصیل. باکفایت، کافی. باوقار، وقور، موقر. بافراست، متفرس. باسعادت، سعید. باحسب، حسیب. باحرارت، حار. باادب، مؤدب. باابهت. باحیثیت. باشوکت. بااساس. ، وگاه بصورت مزید مقدم و ادات صفت باشد بمعنی دارای. صاحب. خداوند. مالک. ذو: باهنر. بااندیشه. بااستخوان. بادوام. بااندازه. بااندام. باآبرو. باگذشت:
شهرهائی اند با چاههای بسیار. (حدود العالم).
چون دل باده خوار گشت جهان
بانشاط و کروز و خوش منشی.
خسروی.
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت [ایرانیانرا] کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.
فردوسی.
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
فردوسی.
بگیتی ندیدی تو جنگاوران
که بودند با گرزهای گران.
فردوسی.
همه بیم ازین لشکر چاچ بود
ز خاقان که باگنج و باتاج بود.
فردوسی.
گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.
عسجدی.
چون رکاب عالی... به بلخ رسید تدبیر گسیل کردن رسولی با نام... کرده شود. (تاریخ بیهقی). چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت بانام... بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارس نامۀ ابن البلخی ص 92). و گوهرذات او که با صفات فریشتگان است در ترقی درجات معالی و استجماع مآثر حمیده مؤبد و مخلد باد. (سندبادنامه ص 25).
ما را دگر بسرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست.
سعدی (بدایع).
، و گاه زائد باشد، نظیر ب زائد:
وز آنروی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو.
فردوسی.
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست.
فردوسی.
، و گاه برای معاوضه باشد:
فرهاد کوه غم را با جان نمی فروشد.
(غیاث) (آنندراج).
، گاه بمعنی با وجود، چنانکه، علاوه بر، آید: حسن سهل با بزرگی که او را بود در روزگارخویش مر اشناس [افشین] را پیاده شد. (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن... بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). وی [عبدالرحمن قوال] گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). استادم در چنین ابواب یگانه روزگار بود با انقباض تمام که داشت. (تاریخ بیهقی).
، گاه به معنی ’را’ آید:
سنجاب ده ز میغ با کوه [یعنی کوه را] .
(غیاث) (آنندراج).
، گاه برای عطف آید و بجای ’واو’ نشیند:
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست ؟
گفتا که لمس و ذوق و شم، سمع با بصر.
ناصرخسرو (دیوان ص 189).
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در.
؟ (غیاث) (آنندراج).
، گاه بمعنی بر سر... آید:
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیر است.
انوری.
، و گاه بمعنی ’از’ که بجای ’من’ صله و من تفضیلیه نشیند:
بشاهی بدو آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید.
فردوسی.
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق میشود دیوانه است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
پیچان تر است زلف تو باگفتهای من
شیرین تر است لعل تو با قند عسکری.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا