مدهوش گشتن. بیهوش گردیدن. حواس رااز دست دادن. در اثر ضربتی یا داروی بیهوشی مغمی علیه یا مغشی علیه گشتن. از خود بیخود گشتن: چو آواز کوس آمد از پشت پیل همی مرد بیهوش گشت از دو میل. فردوسی. همی بی تن و تاب و بی توش گشت بیفتاداز پای و بیهوش گشت. فردوسی. بزین اندر از زخم بیهوش گشت بخاک اندر افتاد و خاموش گشت. فردوسی. چو بگسست زنجیر بی توش گشت بیفتاد و زان درد بیهوش گشت. فردوسی. بروی اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت. فردوسی