که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت: که آن هر سه تن کوه خارا بدند جفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی. نشد بر ما نشانش آشکارا کجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی. تا گردش دور بی مدارا کردش عمل خود آشکارا. نظامی. تیری زده چرخ بی مدارا خون ریخته از تو آشکارا. نظامی. - بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن: چو رازت بشهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی چو زو این کژی آشکارا شود بناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان). بی معرفت مباش که در من یزید عیش اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است