رجوع به بی گفتگو شود، بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. (آنندراج). بینوا. فقیر. محتاج. (فرهنگ فارسی معین). درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه: همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد کسی که مسکن در خانه دودر دارد. ناصرخسرو. بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112). گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. (کلیله و دمنه). این فضیلت خاک را زآن رو دهیم زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم. مولوی. بهیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی. - بی برگ و بر، فقیر و محتاج. (ناظم الاطباء). - بی برگ و رنگ، ضایع و خراب: به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی