مرکّب از: بی + غش، خالص. پاک. دور از آلودگی و زوائد: اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی عیب و دل بی غش ّ و دینش بی فتن. منوچهری. نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد. حافظ. گر بکاشانۀ رندان قدمی خواهد زد نقل شعر شکرین و می بی غش دارم. حافظ. من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم. حافظ. شراب بی غش و ساقی ّ خوش دو دام رهند که زیرکان جهان از کمندشان نرهند. حافظ. رجوع به غش شود. - بی غش و غل، خالص. -