مرکّب از: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر: بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری (از اسدی)، الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف شفروه. - تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند: همه دشت ازیشان تن بی سرست زمین بسترو خاک شان چادرست. فردوسی. سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران. فردوسی. ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.