بیخود و بیهوش. (آنندراج). فراموشکار. (یادداشت بخط مؤلف) ، بی اساس. بی اصل. - بی سر و ته، کنایه از پوچ و بی معنی. ، کسی که سر و بزرگ و مربی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). بی سرپرست. بی فرمانده: پراکنده شد رای بی تخت شاه همه کار بی بوی و بی سر سپاه. فردوسی. ، بی ابتدا. بی آغاز. بی نقطۀ شروع. - چنبر بی سر، متصل. یکپارچه. بی انفصال. بی بریدگی و قطع: چون چنبر بی سر است فرقان خیره چه دوی بگرد چنبر. ناصرخسرو. ، بی نصیب. بی بهره. محروم: و امراء اطراف هر کسی خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی سر یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243) ، بدون درپوش. بدون سرپوش، بینظیر. بیهمتا. (ناظم الاطباء). رجوع به سر در تمام معانی شود