قصبۀ مرکز دهستان کربال که در بخش زرقان شهرستان شیراز واقع است. دارای 1160 تن سکنه است. در این قصبه سد و پلی از بناهای امیر عضدالدوله دیلمی موجود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، دوافروش. (برهان). دوافروش. داروفروش. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنکدار شود، صاحب تجمل و مکنت. (برهان). صاحب مکنت و مایه. (آنندراج). صاحب مکنت. (رشیدی) (انجمن آرا). مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مکنت و تجمل و مایه دار. (فرهنگ فارسی معین) : بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد جز علی گنجور نبود جز علی بندار نیست. ناصرخسرو. روزی پیش آیدت به آخر کان روز دست نگیرد ترا نه میر و نه بندار. ناصرخسرو. بر سر دار دان سر سرهنگ در بن چاه بین تن بندار. سنایی. ، مالک و صاحب ملک (بیشتر در خراسان). (فرهنگ فارسی معین) : بندار اهل فضلم و بندار نظم و نثر آرد سجود من سر بندار ری نشین. خاقانی. ، ریشه دار. (فرهنگ فارسی معین)، کسی که پیشه اش مالداری و باغداری و فروش محصول باغ و باغ تره است. (فرهنگ فارسی معین)، اسب فروش. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، گرانفروش. (برهان). آنکه چیزی را نگاه دارد تا بقیمت گرانتر بفروشد.گرانفروش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : گرگ مال و ضیاع تو بخورد گرگ صعب تو میر و بندار است. ناصرخسرو. ، تاجر معدن. (فرهنگ فارسی معین)، صاحب برید. متصدی چاپارخانه. (فرهنگ فارسی معین)، سردار قشون. سالار. (فرهنگ فارسی معین) : در طمع روز و شب کمر بسته بر در شاه میر وبندارند. ناصرخسرو. در ریاضت صعب و جوع مفرط شأنی نیکو داشت، چنانکه او را بندارالجائعین گفتندی که هیچکس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد. (تذکره الاولیاء)، موکل اخذ مالیات از بارها و بنه ها. (فرهنگ فارسی معین) : بندار خراج را و دبیر او را (در هر سال) خمسین الف درهم دارد. (تاریخ سیستان). ابویزید خالد بن محمد یحیی بندار کرمان بود، نامه همی نبشت سوی مقتدر اندر حدیث سیستان. (تاریخ سیستان). و تا عهدی نزدیک خراج آن (خوار) بر بندار بیهق مجموع بودی. (تاریخ بیهقی)، محقق و مقرر. (ناظم الاطباء). مقرر، ذخیره، انبار، ثابت، جامد. سخت. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، خانه دار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اصلی. اصیل. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، باهوش. دانا. (فرهنگ فارسی معین)