جدول جو
جدول جو

معنی بگماز

بگماز(بِ /بَ)
بمعنی شراب باشد. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیذ بود. (لغت فرس اسدی). شراب. (رشیدی) (اوبهی). باده. می:
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم.
فردوسی.
دو هفته بر آن گونه بودند شاد
ز بگماز وز بزم کردند یاد.
فردوسی.
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز.
فرخی.
برافتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتابها.
منوچهری.
به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای
درهای حدثان و خمهای بگماز.
منوچهری.
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست.
اسدی.
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.
مسعودسعد.
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ.
مسعودسعد.
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز.
سوزنی.
آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را به او بازدهی.
معزی نیشابوری (از حاشیۀ برهان).
لغت نامه دهخدا