جدول جو
جدول جو

معنی بسر باری

بسر باری(بِ سَ)
حمل شدۀ به روی سر و به روی بار. (ناظم الاطباء). باری که بر سر بود. (مؤید الفضلاء) ، بر باد رفتن. (آنندراج) ، کنایه از جوش کردن و این محاوره است. (آنندراج). به غلیان آمدن. (فرهنگ فارسی معین) :
چرخ را آه شرربار من از جابر داشت
دیگ کم حوصلگان زودبسر می آید.
صائب (از آنندراج).
، مردن. (ناظم الاطباء). به آخر رسیدن.
- عمر یا روزگار بسرآمدن، درگذشتن. مردن:
مرا بود هم مادر و هم پدر
کنون روزگار وی آمد بسر.
فردوسی.
، اتفاق افتادن. رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. پیش آمدن حوادث ناگوار:
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت، ما را چه آمد بسر.
فردوسی.
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا