دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 15هزارگزی خاور سرداب دوره و 3 هزارگزی شمال راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل با 150 تن سکنه، آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوب، لبنیات، پشم و شغل مردمش زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان از طایفۀ شرف و چادرنشینند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، رودخانه (بی آب). (فرهنگ فارسی معین). بستر رود را قدما نیاورده اند و بجای آن رودکده استعمال کرده اند رجوع به رودکده شود. وادی. دره. گلال. اودیه. رودخانه. معبر. - بستر رومی، نوعی بستر بوده است:.... چون خلیفۀ مقتدر در بغداددر حرم بر بستر رومی و مقراضی خفته باشد و بره و حلوا میخورد و کنیزکان ماهروی ملازمت او کنند... (النقض ص 64). - بستر ساختن، بستر فراهم ساختن بستر تهیه کردن: هر که از آتش بستر سازد... خواب او مهنا نباشد. (کلیله و دمنه). ز آب روشن سازیم بستر و بالین ز خاک تیره برآریم لؤلؤی شهوار. ازرقی هروی (از ارمغان آصفی). - بستر سمندر، کنایه از آتش باشد که آن را به عربی نار گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (مجموعۀ مترادفات ص 6). - بستر شناختن، بر بستر وقوف یافتن: هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک جنون ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را. صائب اصفهانی (از ارمغان آصفی). - بستر شب خواب، بستری که بشب بر او خواب کنند. (آنندراج) : تا بر سر خاکستر گلخن ننشینم خورشید من از بستر شبخواب نخیزد. سنائی (از آنندراج). - بستر شدن، خوابیدن. (ناظم الاطباء). - بستر شطرنج، رقعه (زمخشری). صفحۀ شطرنج. صحنۀ شطرنج. - بستر کردن، بستر فراهم آوردن: چه باشی بنزد یکی شوربخت که بستر کند شب ز برگ درخت. فردوسی. زبرجد کند کبک در کوه بالین پرندین کند گور بر دشت بستر. ناصرخسرو. هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی. خاقانی. کشان ریش ایشان بود تا بناف گهی کرده بستر از آن گه لحاف. قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی). - بستر گستردن، بستر افکندن. انداختن: از هر آن جانب که رو آری ز بس نقش بدیع جبرئیل آنجا بگستردست گویی بستری. جمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی). - بستر مقراضی، نوعی بستر. رجوع به بستر رومی شود. - بستر ناخوشی،رختخواب بیماری: وقتی که بر بستر ناخوشی افتاده بودم شما بعیادت من نیامدید. (فرهنگ فارسی معین). - بستر نشستن، دراز کشیدن روی رختخواب. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج). - بسترنشین، بستر نشیننده. گرفتار بستر. در بستر افتاده. مریض. (فرهنگ فارسی معین). - بستر هجر، بستر فراق: بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم کای سوخته خرمن، گو، آخر ز چه غمگینی. سعدی (طیبات). - بستری بودن، بیمار بودن. - بستری شدن، بیمار شدن بدان حد که ملازم بسترشود. مریض شدن و در رختخواب ماندن از شدت بیماری و درد. بستری گشتن. - بستری کردن، مریض را خواباندن. خواباندن بیمار در بیمارستان. (فرهنگ فارسی معین). - بستری گردیدن، مریض شدن و قادر بحرکت نگردیدن. بستری گشتن. بستری شدن. (فرهنگ فارسی معین). - بستری گشتن، مریض شدن و قادر بحرکت نگشتن. بستری گردیدن. بستری شدن. - گوش بستر، رجوع به این کلمه در جای خود شود. - هم بستر شدن، هم خوابه شدن: درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد. فرخی. - ، کنایت از نزدیکی و عمل جنسی کردن. ، متکا و بالین وبالش. (ناظم الاطباء)