جدول جو
جدول جو

معنی بریشم

بریشم(بَ شَ)
ابریشم. افریشم. (آنندراج). ابریسم. قز. رجوع به ابریشم شود:
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
کرم کز توت بریشم کند آن نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر.
فرخی.
بهمه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود.
منوچهری.
شده از غیرتش بریشم تن
زهرۀ زهرۀبریشم زن.
سنائی.
کرا بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد.
نظامی.
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند.
نظامی.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
نقّاض، بریشم گزار. (دهار). و رجوع به ابریشم شود.
- بریشم خور، که ابریشم را بخورد. کرم خورندۀ ابریشم مانند بید و جز آن:
گرچه یکی کرم بریشم گر است
باز یکی کرم بریشم خور است.
نظامی.
- بریشم طناب، طناب از ابریشم:
زده بارگاهی بریشم طناب
ستونش زر و میخش از سیم ناب.
نظامی.
- بریشم لب، که لبی نرم چون ابریشم دارد. نازک، و آن صفتی نیکوست اسب را:
بریشم لبی بلکه لؤلؤسمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی.
نظامی.
، جگر و کوهان شتر که به درازا بریده به رشته و مانند آن پیچند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، دو سپاه عرب و عجم. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا