بچشم گفتن، کنایه از قبول کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات) ، محق. بحق، امام برحق، دین بر حق: خواجۀ بزرگ داند که خداوند در این گفتار برحق است. (تاریخ بیهقی ص 397 چ ادیب). امیر گفت در این باب هرچه می گوید برحق است و نصیحت وی بشنویم و بر آن کارکنیم. (تاریخ بیهقی ص 558). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد... جهه مملکت پدر را خواستیم... هرچند برحق بودیم (تاریخ بیهقی). امام برحق و ولی مطلق و امامت او با امامت عباسیان سنجیدم برحق تریافتم. (از نامه حسن صباح). و گفت بارخدایا من همی دانم که تو خدای برحقی و من بنده برباطل دعوی می کنم. (قصص الانبیاء ص 89). بعضی را در خاطر آمد که مگر رسول برحق نیست. (قصص الانبیاء ص 226). دست به دعا برداشتندکه خداوندا ما را صبر ده تا از این کافران نگریزیم که ما برحقیم و ایشان بر باطل. (قصص الانبیاء ص 144). برحقند آنان که با عیسی نشستند ار ز رشک خاک بر روی طبیب مهربان افشانده اند. خاقانی. هرچه کنی تو برحقی حاکم دست مطلقی پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری. سعدی. گرچه برحق بود مزاج سخن حمل دعویش بر محال مکن. سعدی. - برحق بداشتن، احقاق. (ترجمان القرآن). - برحق بودن، محق بودن