ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن: بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد چو خورشیدی که بر تابد ز روزن. منوچهری. ، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن: کنون خیره آزرم دشمن مجوی بر این بارگه بر مبرتاب روی. فردوسی. چو خواهی که رنج تو آید ببار سرت را مبرتاب از آموزگار. فردوسی. که تخت کیان جست خواهی مجوی چه جوئی زآتش مبرتاب روی. فردوسی. برانوش گفتا چه خواهی بگوی چو زنهار دادی مبرتاب روی. فردوسی. رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن