ناحیتی است، مشرق وی رود آمل و جنوب وی خزران و مغربش ونندرو شمالش بجناک ترک و مردمانی اند کیش غوزیان دارند وخداوندان خرگاهند و مرده را بسوزانند و اندر طاعت خزریانند و خواستۀ ایشان پوست دله است و ایشان را دو ملک است که با یکدیگر بیامیزند. (حدود العالم) ، سزیدن. شایسته بودن. سزاوار بودن. لایق بودن. در خور بودن. لیاقت داشتن. (یادداشت مؤلف) : و پس ترا از من می آید آنکه از من قدیم تر است و زورمندتر است. آنکه نمی برازم که بند کفش او از پای او بگشایم. (دیاتسارون). گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد بخواجه مفخر. فرخی. مرا هم گوشۀ بی توشه سازد خراش چنگ ناخن را برازد. نظامی. ما را نمی برازد با وصلت آشنایی مرغی نکوتراز من باید هم آشیانت. سعدی. قبای حسن فروشی ترا برازد و بس که همچو گل همه آئین رنگ وبو داری. حافظ. مسیحای مجرد را برازد که با خورشید سازد هم وثاقی. حافظ. - امثال: تنهایی به خدای می برازد و بس. ، وصل کردن چیزی را بچیزی. (برهان) (آنندراج)