آجیده کردن. (ناظم الاطباء). کوک زدن پارچه. دوختن بخیه. (یادداشت مؤلف). دوختن شکاف جامه. (فرهنگ فارسی معین) : بشک، بخیۀ فراخ زدن. (تاج المصادر بیهقی) : خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق. عطار. بخیه از جوهر زنم دو چشم شوخ آیینه را چهرۀ محجوب اوگر دیدبان سازد مرا. صائب (از آنندراج). تا قطع طمع کردم و از خلق بریدم هر بخیه که بر خرقه زدم قبله نما شد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بخیه بر لب زدن، کنایه از خاموش کردن کسی. دوختن لب کسی: هیچگه سررشتۀ خاموشی از دستم نرفت بی سبب چون آستینم بخیه برلب می زنند. ملا طاهرغنی (از آنندراج). و رجوع به بخیه بر لب خوردن در ترکیبات بخیه شود. - دورادور بخیه زدن، شلال کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).