نام آبادیی در مغرب قربان قلعه در مشرق مرو. (یادداشت مؤلف) ، سزاوار. لایق. (غیاث اللغات). قابل. مناسب. درخور. شایسته. مطلوب. (از فرهنگ شعوری) : کمینگاه را جای شایسته دید سوارانش جنگی و بایسته دید. فردوسی. نوندی جهاندار شایسته بود بدان راه بی راه بایسته بود. فردوسی. چو بایسته کاری بود ایزدی بیک سو رود دانش و بخردی. فردوسی. چو بشنید گردن فراز اردشیر سخنهای بایستۀ دلپذیر. فردوسی. شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه بایسته تر ز درگه او درگهی مدان. فرخی. زان خجسته سفر این جشن چو بازآمد سخت خوب آمد و بایسته بساز آمد. منوچهری. هرچند با اصل همی گردد نیک و بد و نفایه و بایسته. ناصرخسرو. زن ویزو بود شایسته خواهر عروس من بود بایسته دختر. (ویس و رامین). انگشتری زینتی است سخت نیکو و بایستۀ انگشت. (نوروزنامه)