جدول جو
جدول جو

معنی بالمناصفه

بالمناصفه
(جِ مَ دَ)
مرکّب از: ب + ال + مناصفه، مناصفهً. نصفانصف. نیم به نیم. به تساوی تقسیم کردن. نیمانیم. بطور نصف و نیمه. (ناظم الاطباء) : مستوفی ارباب التحاویل و عامل که جنس انفاد می نماید بالمناصفه دویست دینار. (تذکره الملوک ص 68) ، تمام پوشش خانه را بام میگویند. (برهان قاطع)، سقف و پوشش خانه. (ناظم الاطباء)، مطلق بام خانه چه از برون سو و چه از درون سو:
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش.
ناصرخسرو.
چاردیوار خانه شد روزی
بام بنشست و آستان برخاست.
خاقانی.
- امثال:
این سر بام گرما، آن سر بام سرما قربان برم خدا را، یک بام و دو هوا را. (فرهنگ نظام) ، در مقابل تبعیض آرند.
خدا برف بقدر بام میدهد.
سگی به بامی جسته، گردش بما نشسته، در موردی است که جرم نکرده عقوبت آن دامنگیر آدمی شود.
یکی از بام افتاد دیگری را گردن شکست. (جامع التمثیل)، ضرب المثل برای کسی که جرم نکرده سزا بناحق بدو رسد.
عاشقم لکن تا کنار بام. (از مجموعۀ امثال فارسی چ هند)،
هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
- آفتاب بر لب بام یا آفتاب لبه بام، کنایه از واپسین ایام عمر است. مجازاً پیر کهنسال. سالخورده.
- از بام خواندن و از در راندن، کسی را بظاهر دور کردن و به باطن خواستن. مترادف به دست پیش کردن و با پا راندن. بزبان راندن و بدل خواستن.
- بام آسمان (خانه...) ، که از آسمان بام دارد و آن کنایه از خانه بی سقف است. خانه خرابه ای که سقف نداشته باشد. آن خانه که آسمانش سقف بود:
دید دلم وقف عشق خانه بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد.
خاقانی.
خانه بام آسمان که سینۀ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
تا غمت را بر در من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت.
خاقانی.
- بام بام رفتن و بام ببام رفتن، کنایه از پیوستگی شهرها و خانه ها بهم در نتیجۀ آبادی و عدالت:
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا به غرب توان رفت بام بام
شود ز عدل تو گیتی چنان که بام ببام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی.
- بام ببام رفتن، یا بام ببام گریختن مرغ، گریختن وی بیدرنگ و بیم زده.
- بام بدیع، کنایه از فلک. عرش. (فرهنگ ضیاء)، عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج)، آسمان نهم. (ناظم الاطباء)،
- بام برین، بام بالایین. بام آخرین طبقۀ ساختمان:
دوستی دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.
ناصرخسرو.
- ، مکان عالیشأن. (آنندراج)، عمارت مرتفع. (ناظم الاطباء)،
- بام بلند، بام مرتفع. بلند پایه. رفیع.
- ، کنایه از فلک عرش. (فرهنگ ضیاء)، کنایه از آسمان. (آنندراج)،
- بام چشم، پلک زبرین چشم. (مهذب الاسماء)، پلک. جفن. لحاف چشم. (یادداشت مؤلف)، پلک چشم. (از شعوری) (برهان قاطع) (آنندراج) : الحص، سخت آژنگ ناکی بام چشم. (منتهی الارب)، الخص، مرد گوشت گرفته بام چشم. (منتهی الارب) :
چون بوم بام چشم به ابرو برد ز خشم
وز کینه گشته پردۀ بینیش پیلوار.
سوزنی.
از راستی بخشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- بام خضرا، کنایه از فلک است که رنگ سبز دارد. آسمان. (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
خاقانی.
- بام دژ، بالای قلعه. فراز باره. فراز ارگ و حصن. فراز باروی دژ:
بکشتند اسپان و چندی بره
کشیدند بر بام دژ یکسره.
فردوسی.
بدان بام دژ بود چشمش به راه
بدان تا که آید ز ایران سپاه.
فردوسی.
چنین تیزتیز آمد از بام دژ
که از بخت گرم است آرام دژ.
فردوسی.
- بام دنیا، اصطلاحی است جغرافیایی پامیر را در آسیا. فلات تبت، از جهت برتری ارتفاع بر نواحی اطراف آن ناحیه.
- بام رفیع، بام بلند. عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج)، آسمان نهم. (ناظم الاطباء)،
- بام رواق بدیع، کنایه از فلک عرش و کرسی باشد. (برهان قاطع)،
- بام زمانه، آسمان. کنایه از آسمان اول است که فلک قمر باشد. (برهان قاطع)، فلک اول. (انجمن آرا)، فلک قمر. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)،
- بام سپهر، فلک. کنایه از آسمان است:
خاقانی و روی دل به دیوار سیاه
کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه.
خاقانی.
- بام سدره، کنایه از آسمان است:
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان.
خاقانی.
- بام عرش، کنایه از آسمان است. (یادداشت مؤلف)، برترین قسمت آسمان کنایه از فلک الافلاک:
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایۀعرشست بام.
سوزنی.
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم.
حافظ.
- بام فراخ، بام وسیع و پهناور.
- ، عرش عظیم آن آسمان نهم باشد. (آنندراج)، آسمان نهم. (ناظم الاطباء)،
- بام قصراندای:
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای.
سعدی.
- بام کاشانۀ کسی بر فلک بودن، بام او به کیوان رسیدن. حشمت و جلال و دستگاه بسیار یافتن:
گر برفلکست بام کاشانه اش
چون دشت شمار پست بامش را.
ناصرخسرو.
- بام کسی به کیوان رسیدن یا بام کاشانۀ کسی بر فلک بودن و یا بام برفلک بودن، کنایه ازترقی کردن، کاخ و مستقر او سر به آسمان سودن، با چرخ پهلو زدن و رفعت و جاه جلال یافتن است. دستگاه و حشمت و جاه یافتن:
نگوید کس که ناکس جز به چاهست
اگر چه برشود بامش به کیوان.
ناصرخسرو.
- بام کسی را کوتاه دیدن، ستم بر او روا دیدن. اجحاف روا داشتن. تحمیل روا داشتن:
گرچه کوتاه دیده ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم.
اوحدی.
- امثال:
بامی از بام ماکوتاهتر ندیده ای، زورت به ما میرسد.
- بام گردون، کنایه از آسمان است:
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم.
خاقانی.
- بام گشاده رفیع، کنایه از فلک عرش و کرسی است. (برهان قاطع)،
- بام گشاده رواق، کنایه از آسمان. فلک. (فرهنگ ضیاء)، عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج)، آسمان نهم. (ناظم الاطباء)،
- بام لاجوردی، کنایه از آسمان:
جایی است برین بام لاجوردی
کانجای ترا جاودان مکان است.
ناصرخسرو.
- بام مسیح، کنایه از آسمان است. فلک عرش. (فرهنگ ضیاء)، فلک چهارم. (شرفنامۀ منیری)، کنایه از آسمان چهارم است که فلک آفتاب باشد به اعتبار بودن عیسی علیه السلام در آسمان چهارم. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
- بام نسیان، طاق نسیان. (آنندراج) :
جاه را کوس بلندآوازگی
بر فراز بام نسیان می زنم.
عرفی.
- بام نشستن و نشستن بام، کنایه از خراب شدن و ویران گردیدن است. (از هفت قلزم) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری)، فرود آمدن بام. فروریختن سقف خانه. منهدم شدن خانه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چاردیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست.
خاقانی.
- بام نه ایوان، کنایه از آسمان. کنایه از فلک است که نه باشد:
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده.
خاقانی.
- بام نهم، عرش مجید. (شرفنامۀ منیری)، کنایه از آسمان نهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، فلک الافلاک.
- بام و بر، گرداگرد از سوی فراز و جوانب. هرسو:
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و برش.
منوچهری.
- بام و برزن، کوی و بام. بام و کوی:
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن.
منوچهری.
- بام و در، کنایه است از همه جوانب و اطراف خانه. در و بام. همه سوی. اطراف:
به هر بام و در مردم شهر بود
فردوسی.
وین دوتن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچکس این بی ادبان را ادبی.
منوچهری.
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت.
سعدی.
می کن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش.
اوحدی.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
- بام و سرای، فراز خانه و فرود آن. خانه و بام. کنایه از همه جا. همه سو. همه جانب:
جهان گشت پرسبزه و چارپای
در و دشت گل بود و بام و سرای.
فردوسی.
- بام وسیع، بام نهم. کنایه از عرش باشد. (آنندراج) (برهان قاطع)،
- بام هفت آسیا، کنایه از آسمان، فلک:
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می گریزم.
خاقانی.
- بر بام شدن، برشدن ببام. پشت بام رفتن. بالا رفتن بر بام. فراز بام شدن:
دگر روز بندوی بر بام شد
به دیوار برسوی بهرام شد.
فردوسی.
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هرکس با سنگ و فلاخن.
خسروانی.
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
ببامت برشوم روزی از این پستی.
ناصرخسرو.
- ، خود را نمایان ساختن. خود را نشان دادن.
- بر بام و به در شدن، از خانه برآمدن. از پرده برون شدن. آفتابی شدن. هرجا رفتن. ددری شدن:
دختری بودی و بر بام و به در گشتی
تا چنین باشکمی پر چو سپر گشتی.
منوچهری.
- پشت بام، در تداول عامه برسقف برونی بام اطلاق شوددر برابر زیر بام یا سقف درونی که از اتاق دیده شود.
- خر بر بام بردن، کار شاق و بی فایده کردن چنانکه دیگران از آن عاجز باشند و این اشاره به داستان نظامی است در بهرام نامه که گوید جوانی چارپایی برپشت می کشید و ببام میبرد و باز می آورد و دیگران از آن عاجز بودند:
به نادانی خری بردم برین بام
بچالاکی فرود آرم سرانجام.
نظامی.
و مثل عوام چنان که هرکس خر بر بام برد فرود تواند آورد. (تاریخ سلجوقیان و غز چ باستانی پاریزی ص 180)،
- دار بام، چوبی که بدان بام خانه پوشند. شاه تیر. (یادداشت مؤلف)، و رجوع به دار شود.
- در و بام، بام و در. فراز خانه و برابر یا گرداگرد آن:
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته.
فردوسی.
ز آن می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام.
فرخی.
- در و بام و کوی، و در و کوی و بام، همه جانب. اطراف. هرسوی. همه جا:
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشا کنان بر در و کوی و بام.
سعدی (بوستان)،
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی.
سعدی (بوستان)،
- طرف بام، گوشۀ بام. کران بام:
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک برشد و دیوار بدین کوتاهی.
حافظ.
- طشت از بام افتادن کسی را، رسوا شدن. راز او فاش شدن. کوس رسوایی او بر سر بازار زده شدن. رسوایی ببار آمدن او را:
مرا ز عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی.
سوزنی.
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشم کل آت آت گشت.
مولوی.
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتی است که از بام اوفتاد.
ابن یمین.
چه زنی طشت من از بام افتاد.
؟.
- گوشۀ بام، کناربام. طرف بام. کران بام:
از گوشۀ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی.
ناصرخسرو.
چو آن بدر منیر از گوشۀ بام
شه انجم به بامی برنیاید.
خواجو.
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشۀ بامی که پریدیم پریدیم.
وحشی بافقی (دیوان چ نخعی ص 112)،
- نرد بام، پلکان که بدان بر بام شوند. رجوع به نردبان و نردبام و امثال و حکم دهخدا ص 1070 شود.
- هفت بام، هفت طبقۀ فلک. کنایه از هفت آسمان:
از بسکه دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش.
خاقانی.
هرهفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش.
خاقانی.
- هندوی بام، پاسبان. نگهبان بام سرا. شبگرد که بربام پاسبانی کند. غلام سیاه که شب پاسداری بام سرای کند:
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا