جدول جو
جدول جو

معنی بازکاونده

بازکاونده
(شَ مَ دَ / دِ)
جوینده. تحقیق کننده. محقق. نجث. نجّاث. (منتهی الارب). و رجوع به بازکاویدن شود، منصرف گشتن. (ناظم الاطباء). انصراف. (تاج المصادر بیهقی). عدول. پیچیدن. روی برتافتن. فروگذاشتن طریقه و عقیده ای:
بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی.
فردوسی.
بدان تخت سیمین و آن مهر شاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه.
فردوسی.
ز من بازگشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه
فردوسی.
مهتر دین است و ز دین بازگشتن شرط نیست
هرکسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود.
فرخی.
و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی).
بازگرد از بد و بر نیک فرازآر سرت
به خرد کوش چو دیوان چه دوی باز بر آز.
ناصرخسرو.
لیکن ننمایمت راه هارون
تا بازنگردی ز راه هامان.
ناصرخسرو.
راه غلط کردستی بازگرد
روی بنه بر پی آثار خویش.
ناصرخسرو.
گر نخواهی دل از ندامت پر
ببدی از قرین نیک مبر
گر چه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
سنائی.
، توبه کردن. پشیمان شدن. (ناظم الاطباء). بسوی خدا رفتن. توبه از گناه. بازگشتن. به حق بازگشتن. استغفار:
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود.
فردوسی.
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتن سزد.
فردوسی.
گفتند بخدا بازگشتیم چندان که با فرعون بودند و زنان و نعمت، چون ایمان آوردند بر دارشان کردند. (قصص الانبیاءص 104) بعد از آن گفتند که ای لوط بگو تا چشمهای ما را بینا کنند تا بازگردیم و توبه کنیم. (قصص الانبیاء ص 56). دین حق درپذیر و از این همه بیداد بازگرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)، بازگشت. برگردیدن بحالت اول:
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست.
فردوسی.
- امثال:
بازگرددبه اصل خود هر چیز. (امثال و حکم دهخدا).
، عاید شدن. راجع شدن. منتهی شدن:
بتو بازگردد غم عاشقی
نگارا مکن این همه زشت یاد.
رودکی.
بدان تابدو بازگردد بدی
نگردد تبه فرۀ ایزدی.
فردوسی.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هر آینه بد.
عنصری.
و آنچه درخواست اوست و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد. (تاریخ بیهقی). آنچه مصالح ایشان بازگشت بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). مدتی است دراز که این شغلها راند و عیبی بدوباز نگشت [خواجه اسماعیل] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و اگر العیاذ باﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود وناچار خونها ریزند و وزر و وبال حاصل شود و بدو بازگردد. (تاریخ بیهقی)، اعراض. بی اعتنایی کردن. روی برتافتن:
بسی پند بشنید [کاوس] و سودی نکرد
از او بازگشتم [زال] پر از داغ و درد.
فردوسی.
، روی کردن. متوجه شدن. گرویدن دیگربار: مهتران آن قوم گفتند ما تو را از شهر بیرون می کنیم تا آن قوم که بتو ایمان آورده اند بدین ما بازگردند. (قصص الانبیاء ص 94). شعیب گفت ما بدین شما بازنگردیم اگر بدین شما بازگردیم بخدای عز و جل دروغ گفته باشیم. (قصص الانبیاء ص 94)، مرجع. مآب:
بجد او و پدر جمله باز باید گشت
بروز حشر همه مؤمن و مسلمان را.
ناصرخسرو.
سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و مآب.
ناصرخسرو.
، معاد. زنده شدن پس از مرگ:
وگر بگذری زین سرای سپنج
گه بازگشتن نباشی به رنج.
فردوسی.
، ترک کردن. (ناظم الاطباء)، تجدید مطلع. دوباه بمطلبی پرداختن. بقصه یا مطلب ناتمام رجوع کردن:
کنون ای سخنگوی بیدار مرد
یکی سوی گفتار خود بازگرد.
فردوسی.
بگفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد.
فردوسی.
کنون بازگردم به آغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار [کیخسرو] .
فردوسی.
چون از این فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم. (تاریخ بیهقی). اکنون بذکر نوروزنامه که مقصود از این کتابست بازگردیم. (نوروزنامه)، انکار کردن. سخن و کردار خود را منکر شدن:
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکور.
، مراجعه کردن. تفحص کردن: سبب بعض معجونها... که در قرافادین آرند در این کتاب هر یک در آن که بکار باید بست آورده شده است تا خوانندۀ این کتاب را از بهر علاج بیماری که بدان مشغول باشد... بکتابی دیگر باز نباید گشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اعادت بیماری از بدپرهیزی یا هوازدگی. (ارمغان آصفی)، گشوده شدن. باز شدن. (آنندراج) (انجمن آرا). مفتوح شدن:
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بد، درهای نیکی گشت باز.
منوچهری (از انجمن آرا) (از آنندراج).
، انعکاس صوت. بازگشت صدا:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
بازگردد این نداها را صدا.
مولوی.
، باز پس آمدن. بعقب آمدن، جزر، بازگشتن آب دریا. (منتهی الارب)، اصطلاح نجومی، انصراف کوکب، مقابل اتصال یاپیوستگی: و اما انصراف و بازگشتن را حد نیست جز آن که درجه های سفلی بیشتر شوند از درجه های علوی وگر یکی دقیقه بود آن زیادت. (التفهیم بیرونی چ همائی ص 477). اتصال پیوستن است و انصراف بازگشتن، و این هر دو با نگریستن باشد. (ایضاً ص 475)، حالت رجوع در کواکب متحیره. رجعت در متحیره: و اگر از حرکت تدویر بیشتر باشد فضل میان هر دو بازگشتن شود. (التفهیم بیرونی)
لغت نامه دهخدا