لاغرمیان. (آنندراج). کمرباریک. (ناظم الاطباء). آنکه کمر باریک دارد. ظریف قد و متناسب اندام. (دمزن). اخمص. اقّب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اهیف. اهضم. مخصّر. ضمر. (دهار). ضامره. ضامر. مهفهت. هیفار، زن باریک میان. (منتهی الارب) ، خو گرفتن. عادت کردن: و اندر میان رهبانان هستند که روزی یک درم طعام بیش نخورند و خویشتن بتدریج باز آن آورده اند. (کیمیای سعادت). و بریاضت خشم را باز این درجه توان آورد. (کیمیای سعادت). - باز کسی یا جایی رسیدن، به سوی آن رفتن: مرا عم من پهلوان داد پند که چون باز خانه رسی بی گزند. اسدی (گرشاسب نامه ص 323). و بسلامت باز روم رسید... و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید و از آن وقت باز کیش ترسایی در دیار روم بماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 71). در شعبان آن سال باز کرمان رسید. (سمطالعلی ص 35). - باز کسی یا چیزی رساندن،به سوی کسی بردن. کسی تحویل دادن: همه چیز هستت ز چیز کسان چو بیرون روی، باز ایشان رسان. ابوشکور. تو این بندۀ مرغ پرورده را به خواری و زاری برآورده را رسان باز من، یا مرا راه کن سوی او و این رنج کوتاه کن. فردوسی. لیکن چاره ای بکنم تا باز تو رسانمش. (تاریخ بیهقی). - باز کسی یا چیزی شدن، بسوی کسی رفتن، به جانب کسی بازگشتن: بر (بار) هر سخن باز گویا شود چنان کآب دریا به دریا شود. ابوشکور. بدان آمدم تادرم مرا زود بدهند تا باز خیبر شوم و از آن غنیمتهاکه ایشان یافتند چیزی بخرم. (ترجمه طبری بلعمی). عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش بازشویم چون دده بازجنبد از پدواز. آغاجی. بزرگان زگفته پشیمان شدند به نوی دگر باز پیمان شدند. فردوسی. برهنه چو زاید ز مادر کسی نباید که نازد به پوشش بسی از ایدر برهنه شود باز خاک همه جای ترسست و تیمار و باک. فردوسی. چون مرغش از هوا بسوی ورده از معده باز تاوه شود نانت. منجیک. اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم. (تاریخ بیهقی). یل نیو را کرد بدرود ماه بشد باز گلشن به آرامگاه. (گرشاسب نامه ص 168) چنین هر شب تیره پیدا شوند سپیده دمان باز دریا شوند. (گرشاسب نامه). گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود آب باز آب شود خاک باز خاک شود جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود تن سوی پلید شود، پاک باز پاک شود. ناصرخسرو. عهد چنان شد که درین تنگنای تنگدل آیی و شوی باز جای. نظامی. زمین جسمی است یکسان و جایگاه وی فرود همه است [همه عناصر دیگر و آنجا آرام دارد بطبع. اگر پاره ای از وی از جایگاه خویش بزور بیرون آرند بطبع باز جای شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت... مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا). خواجه اثیر سمنانی از کرمان باز حضرت شیراز شد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 15). چون لشکر باز فارس میشد حسام الدین ایبک را تکلیف رفتن بحضرت شیراز نکردند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 46). امیر زنگی و رسولان باز شهر شدند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41)