عتق. حریت. اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل. قدرت انتخاب: به آزادی است از خرد هر کسی چنان چون ننالد ز اختر بسی. فردوسی. جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی گر بدین برهانت باید رو بدین اندر نگر. ناصرخسرو. آزادی اندر بی حاجتی است. (کیمیای سعادت). آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست تا کی ز بندگی، نه کم از سرو و سوسنم. عمادی شهریاری. ، جدائی. دوری: ز مهر خویش جز شادی نبینم که از پیروزی آزادی نبینم. ؟ ، رهائی. خلاص، آزادمردی، شادی. خرّمی. خشنودی.رضا: بدو گفت شاه ای زن کم سخن یکی داستان گوی با من کهن بدان تا بگفتار تو می خوریم بمی درد و اندوه را بشکریم بتو داستان نیز کردم یله از این شاهت آزادی است ار گله زن کم سخن گفت آری نکوست هم آغاز و فرجام هر کار از اوست. فردوسی. تا دلم نستدی نیاسودی چون توان کرد از تو آزادی ؟ فرخی. خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی. فرخی. سپهبد فرستاد نامه بشاه ز پیروزی و کار آن رزمگاه ز رزم نریمان یل روز کین وز آزادی شاه توران زمین. اسدی. که داند گفت چون بد شادی ویس ز مرد چاره گر آزادی ویس. (ویس و رامین). نشسته ویس چون خورشید بر تخت هم از خوبی به آزادی هم از بخت. (ویس و رامین). چو فغفور بنهاد در کاخ پای بیامد سر خادمان سرای ز گرشاسب آزادی آورد پیش همان نیز خاتون، زاندازه بیش که بر ما ز تو مهر به داشته ست پس پرده بیگانه نگذاشته ست. اسدی. ترا روز برنائی و شادی است ز بختت بصد گونه آزادی است. شمسی (یوسف و زلیخا). ای گروه مؤمنان شادی کنید همچو سرو و سوسن آزادی کنید. مولوی. آنکه زو هر سرو آزادی کند قادر است ار غصه را شادی کند. مولوی. جستن چشم راست از شادی خبرت گوید و ز آزادی. اوحدی. ، خوشی. استراحت: ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی ؟ فرخی. ، شکر.شکر گفتن. (اوبهی). سپاس. حق شناسی. مدح. ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم عم ّ خویش برزافره (فریبرز) بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را (که) اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه طبری بلعمی). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی، ترجمه طبری). نیا طوس را دید و در بر گرفت بپرسید و آزادی اندرگرفت ز قیصر که برداشت آنگونه رنج ابا رنج لشکر تهی کرد گنج. فردوسی. کنون آفرین تو شد ناگزیر بما هرکه هستیم برنا و پیر هم آزادی تو بیزدان کنیم دگر پیش آزادمردان کنیم. فردوسی. نعمتی بهتر از آزادی نیست بر چنین مائده کفران چه کنم ؟ خاقانی. هرگز نفسی حکایت از تو نکنم کآزادی بی نهایت از تو نکنم از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا) وز دل کنم این شکایت از تو نکنم. ظهیر فاریابی. - امثال: آزادی آبادیست. آزادی اندر بی حاجتی است