دلو، دول: دوستی زآبریز چرخ ببر زآنکه آن گه تهی بود گه پر، سنائی، ، مبرز، متوضا، مبال: شعر تو باید به آبریز درانداخت گر بود از مشک تر نبشته به ابریز، سوزنی، ببهانۀ آبریز بیرون آمد و کاردی کوچک از خدمتکاران خویش بستد، (تاریخ طبرستان)، میان بسته یکسر برای گریز نه مطبخ بجا ماند و نه آبریز، زجاجی، ، چاه، چاه گنداب، بالوعه، بلوعه، گوی که در آن آبهای مستعمل چون آب ریختۀ حمام و آب مطبخ گرد آید، و در بعض فرهنگها به آبریز معنی مزبله نیز داده اند، ظرفی لوله و دسته دار که بدان وضو و طهارت کنند و معرب آن ابریق است، سرازیریها که آب آن به رودی رسد، (فرهنگستان زمین شناسی)