جدول جو
جدول جو

معنی آب

آب
(آب)
اوستائی آپ ap، سانسکریت آپ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap، مایعی شفاف بی مزه و بوی که حیوان از آن آشامد و نبات بدان تازگی و تری گیرد. و آن یکی از چهار عنصر قدماست و به عربی آن را ماء و بلال خوانند. و ابوحیّان و ابوالحیوه و ابوالعباب و ابوالغیاث و ابومدرک از کنیتهای آن است و در بعض لهجه های فارسی آف، آو، و او گویند. حصبه، وبا، نوبه، ذوسنطاریا و بسیاری از بیماریهای وافده و نیز بقاعی از آب ناپاک و آلوده زاید، دریا. بحر. مقابل خشکی و برّ، دریاچه. بحیره:
بیاورد لشکر بدریای چین
بر او تنگ شد پهن روی زمین
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب.
فردوسی.
بمادر چنین گفت کافراسیاب
فرستاد و خواند مرا نزد آب [دریای چین] .
فردوسی.
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب.
فردوسی.
که بازارگانان ایران بدند
به آب و بخشکی دلیران بدند.
فردوسی.
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
سعدی.
مراپیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب.
سعدی.
- آبهای اسلامبول، دریاهای ساحلی آن.
، رود. نهر. جوی. چشمه: واندر وی [اندر دریاچۀ بتمان] آبها درافتد از بتمان میانه. (حدودالعالم). و چون از آنجا [از سول] بهندوستان بروی تا بحسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن. (حدودالعالم).
رسیدند بر آب گل زرّیون
شهنشاه را گیو بد رهنمون.
فردوسی.
بد آن آب را نام گل زرّیون
بدی در بهاران چو دریای خون.
فردوسی.
ز جنگش بپستی بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاش جوی
چو از آب وز لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد.
فردوسی.
دو [شهر] در بوم بغداد و آب فرات
پر از چشمه و چارپای ونبات.
فردوسی.
ملک بر پسران قسمت کرد، ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد. (نوروزنامه).
عاقل بکنار آب تا ره می جست
دیوانۀ پابرهنه از آب گذشت.
؟
- آب زمزم، چشمۀ زمزم.
- آب علا، چشمۀ علا بدماوند.
- آب گرم، هر چشمه که آبش بطبع گرم بود.
،
{{اسم خاص}} جیحون:
خوش نخسبند همی از فزعش زآن سوی آب
نه قدرخان نه طغان خان نه خطاخان نه تکین.
فرخی.
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که مگر پل بر آن تواند بست
همی نشسته در آن کار بسته جان و توان
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
و اسفندیار سدی کرد برابر ترکان از پس بیست فرسنگی سمرقند و در آب سلسله ای عظیم آهنین ساخت تا گذار ترکان نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص).
سواد نظم مرا گر بود بر آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق.
انوری.
، سیحون:
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون.
سنائی.
، رود گنگ:
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ.
فردوسی.
با آنکه فرهنگ نویسان به آب معنی جیحون و سیحون و گنگ و امثال آن داده اند لیکن حق آن است که مجاورین هر رود و دریایی از آب همان معنی اصلی او را اراده می کرده اند نه آنکه آب نام آن رودها و دریاها باشد،
{{اسم}} بول. گمیز. شاش. و آب در آب تاختن و آب ریختن و آب افکندن و آب انداز از این قبیل است:
گراین اسب سرگین و آب افکند
و گر خشت این خانه را بشکند
بشبگیر سرگینش بیرون بری...
فردوسی.
، قاروره. تفسره. دلیل. بیسیار: خواجه اسماعیل قاروره نگرید، گفت این آب فلان است و فواقش پدید آمده. (چهارمقاله)، اشک. دمعه. سرشک:
ز سوک سیاوش پر از آب روی
برخ بر نهاده ز دیده دو جوی.
فردوسی.
بر آنسان به نزدیک افراسیاب
ببردند رخ زرد و دیده پرآب.
فردوسی.
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی.
فردوسی.
گشادند از دیدگان هر دو آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب.
فردوسی.
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
فردوسی.
همی رفت سوی سیاووش گرد
بماه سفندارمذروز ارد
چو آمد بدین شارسان پدر
دو رخسار پرآب و خسته جگر...
فردوسی.
وز آن پس فروریخت بر چهره آب
بسی یاد کرد از رد افراسیاب.
فردوسی.
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب.
فردوسی.
ز درد برادر پر از آب روی
گزین کرد نیک اختری چرب گوی.
فردوسی.
بترسید کو را بد آمد بروی
دلش گشت پرخون و پرآب روی.
فردوسی.
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی.
فردوسی.
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پرآب.
فردوسی.
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.
فردوسی.
همه زار و گریان و پرآب روی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی.
فردوسی.
همه سوگوار و پر از آب روی
سوی راه ایران نهادند روی.
فردوسی.
نگون شدسر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب.
فردوسی.
چو زآن گونه دیدند گفتار اوی
برفتند گریان و پرآب روی.
فردوسی.
نگه کرد پیران بر آن فر و چهر
رخش گشت پرآب و دل پر ز مهر.
فردوسی.
ز تاب ماند جانم به آذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون.
قطران.
موسی را آب در چشم آمد. (مجمل التواریخ).
و آب دیده و آب چشم و آب مژه و آب گرم نیز به معنی سرشک است. و آب بچشم و در چشم گردانیدن وآب بچشم و بدیده آوردن، گریستن و گریه آغازیدن باشد، خلط که از بینی ترشح کند. مخاط. خلم، بصاق. رضاب. خیو. خیم. و نیز لیزآبۀ دهان گاو و جز آن:
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن.
فردوسی.
، خوی. عرق:
پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا فرجه های دیبا.
منجیک.
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم شد پر ز آب.
فردوسی.
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
ز رنج و ز تابیدن آفتاب.
فردوسی.
فرستاده آمد رخی پر ز شرم
ز شرم فریدون پر از آب گرم.
فردوسی.
، (اصطلاح کحالی) رطوبت غریبه که زیرثقبۀ عنبیه میان رطوبت بیضیه و صفاق قرنی پیدا آید. و فعل آن آب آوردن چشم باشد:
هر چشم که از خاک درت سرمۀ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
سنائی.
، (اصطلاح طب) رطوبتی که در شکم یا زیر پوست مستسقی گرد آید، (اصطلاح بیطاری) رطوبتی که در پی و زانوی ستور جمع شود. (السامی فی الاسامی)، نطفه. (السامی فی الاسامی). منی. آب پشت:
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک.
فردوسی.
که بهرام فرزند او همچو اوست
ز آب پدر یافت او مغز و پوست.
فردوسی.
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک.
فردوسی.
آب کارت مبر که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر.
اوحدی.
، عصاره و شیره که از بعض میوه ها و گیاهان گیرند، خواه به کوفتن چون آب گشنیز و کاسنی و قصیل و خواه به فشردن، چون آب غوره و آب انار و آب هندوانه:
ویحک ای برقعی ای تلختر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ.
منجیک.
وآب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه). دفع مضرت شراب مویزی با سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار... کنند. (نوروزنامه)، آب که از جوشانیدن چیزی در آب حاصل کنند، چون آبگوشت، نخوداب، آبچلو، آب که از تخمیر چیزی بدست کنند، چون آب جو، و آب انگور بمعنی شراب، نرمی و پختگی که در میوه به آغاز رسیدن پیدا آید، و فعل آن آب افتادن باشد، زیبق. جیوه. سیماب، مستراح. مبرز: سر آب رفتن، دست به آب رسانیدن، یعنی به آبخانه شدن، عطر و عرقهای نباتی: و از وی [از پارس] آب گل و آب بنفشه و آب طلع خیزد. (حدودالعالم)، شرم و حیا:
بر روی بیخرد نبود شرم و آب
آن کس که باک نیستش از سرزنش.
ناصرخسرو.
و به این معنی شرم آب و آب شرم نیز گویند:
مباد اندرآن دیده در آب شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم.
فردوسی.
شاب نه ای چونکه به شویی همی
شرم کن از روی مشو شرم آب.
ناصرخسرو.
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد.
سنائی (حدیقه).
، طراوت و تازگی و لطافت:
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب.
فردوسی.
و امیر فرمود که قصاص باید کرد. مهتر سرای گفت زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد اینچنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت او را هزار چوب بزنند و خصی کرد. اگر بمیرد قصاص کرده باشند، اگربزید بگویم تا چه کار را شاید. بزیست و به آب خود بازآمد، و در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر. (تاریخ بیهقی).
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشگین چنبر.
مسعودسعد.
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مر آن جای را که گشت خراب.
مسعودسعد.
جانا خوش است تحفۀ باغ بتان ولیک
نوباوۀ جمال ترا آب دیگر است.
سیدحسن غزنوی.
نماند قوت آذر ز صولت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان.
جمال الدین عبدالرزاق.
پیش رخسار عرقناک تو مه را تاب نیست
چشمۀ خورشید را گر تاب هست این آب نیست.
نظامی.
ز تازگی نوزیده نسیم صبح بر او
فرو همی چکد از آتش عذارش آب.
سیف اسفرنگ.
، روش. طرز. وتیره. گونه. نوع:
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون.
سنائی.
ز غزنی تا لب دریا در این باب
همه اسلام بینی بر یکی آب.
امیرخسرو.
بسی گشتم در این گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب.
امیرخسرو.
نیکوان راندند سوی گلشن و آب روان
هر بتی در هر چمن بر آب دیگر میرود.
امیرخسرو.
باز ابر تیره از هر سوی سر برمیکند
سبزه را در هر چمن بر آب دیگر می کند.
امیرخسرو.
، رونق و رواج:
ای همه کار تو برونق و آب
وی همه رای تو درست و صواب.
سوزنی.
، درخشندگی و صفا و تلألؤ گوهرها، یعنی فلزات و احجار کریمه:
چون زورق افلاک پر از در ثمین کرد
آب گهر مدح تو این بحر روان را.
سیف اسفرنگ.
، رونق و روشنی دندان. (السامی فی الاسامی)، مینای دندان:
زینهار از دهان خندانش
وآتش لعل و آب دندانش.
سعدی.
، جلا و صقال، درجۀ الماس درخوبی و ارز: الماس آب اول، باده. شراب. و در عبارت ذیل آب ظاهراً کنایه از شراب است: و طرفه آنکه من بنده که چون آهوی دام دریده و مرغ قفس شکسته آمده بودم و در تحذیر [از باده پیمائی بعلت نزدیکی دشمن] آنهمه مبالغت مینمودم چون همه ابلهان، الحاقاً للفرد بالاعم ّ، در شهر کوران دست بدیده ٔباز نهادم و مصلحت کلی فرا آب داد. عقاب عقاب در شتاب و مجلس اعلی در شراب. (نفثهالمصدور زیدری)، جاه. منزلت. مقام. عز. شرف. قدر. قیمت. خطر. اعتبار. آبروی. فر. شکوه. حیثیت. مرتبت. رتبت و محل:
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
دقیقی.
بگویش بر آن رو که باشد صواب
که پیش شه هند بفزایی آب.
فردوسی.
بیامد بگفتش بافراسیاب
که ای شاه بادانش و فر و آب.
فردوسی.
ورا [سیاوش را] هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت وجاه و آب.
فردوسی.
بفرمود [کیخسرو] تاجهن افراسیاب
بیارند در پیش با جاه و آب.
فردوسی.
سپهرم ز خویشان افراسیاب
گوی نامور بود با جاه و آب.
فردوسی.
زده بر درش خیمۀ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی.
فردوسی.
آب و شرف و عز جهان روزبهان راست
ناروزبهان جمله نیرزند بنانی.
فرخی.
گر سخن گوید آب سخن ما ببرد
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب.
فرخی.
من دو عمل را اندر سیستان خریدار بودم، کنون آب آن بشد، نخواهم. (تاریخ سیستان). آنچه من کردمی امیری شهر بود، کنون فلان گندمک را دادی، آب آن بشد، و دیگر امیری آب بود فلان محمد بن عبدالرحمن را دادی آب آن بشد، کنون مرا هیچ عمل نماند و نخواهم و نکنم. (تاریخ سیستان).
کند بیشرم هر کاری که خواهد
نترسد زآنکه آب او بکاهد.
(ویس و رامین).
هرچند، بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی. (تاریخ بیهقی). چون فرمانی بدین مولی داده بود... نخواست آب و جاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی). هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی).
گر او را [ابن یامین را] نیارید با خویشتن
نباشد دگر آبتان نزد من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مرد گناه
چو چیزیش خواهی و ندهد متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب.
اسدی.
روی تازه ت زی سراب اندر منه
تا نریزد آن سراب از رویت آب.
ناصرخسرو.
نزد مردم مر رجب را آب و جاه و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب.
ناصرخسرو.
آب ار بشودتان بطمع باک ندارید
مانند ستوران سپس آب و گیایید.
ناصرخسرو.
از پی نان آبروی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی.
ناصرخسرو.
سخنم ریخت آب دیو لعین
ببدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
به نانشان چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چون خورم نان.
ناصرخسرو.
چون قیمت یاقوت به آبست تو دانی
کابت سخن است ای سره یاقوت سخندان.
ناصرخسرو.
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان.
سنائی.
مغز را حزم شاه خواب ببرد
آب را عزم شاه آب ببرد.
سنائی.
هنر ز بی هنری به و گرچه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزار گونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
سوزنی.
گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب.
انوری.
چو باد ازآتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟
نظامی.
چون بصحرای سلیمانی رسید [بلقیس]
خاک آن ره جمله زرّ پخته دید
بر سر زر تا چهل فرسنگ راند
تا که زر را در نظر آبی نماند.
مولوی.
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز.
سعدی (بوستان).
گرفتن برد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
سعدی.
وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت.
سعدی (بوستان).
چو حکم ضرورت بود کآب روی
بریزند، باری بر این خاک کوی.
سعدی (بوستان).
ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبرو از تو بیش.
سعدی (بوستان).
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام.
سلمان ساوجی.
هرچند بردی آبم رو از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت.
حافظ.
، خوی. طبع:
ای باد سحر بکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی گر باشد روی
ور زانکه بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیده ای هیچ مگوی.
مولوی (از مجالس سبعه).
و صاحب برهان برای آب، معانی فیض و عطا و رحمت و دولت و ترقی و رواج و قاعده و قانون و خجلت زده و هموار براه رونده نیز ذکر کرده و کنایه از لؤلؤ و جواهر و شمشیر و تیغ جوهردار و نفس کامل و عقل کل که او را نفس ملهمه گویند، نیز گرفته است.
- آب آتش شدن، سکونت و آرامشی به فتنه و فساد وآشوب سخت بدل گشتن.
- آب از آب نجنبیدن، یا تکان نخوردن، آرامش و سکونت کامل برقرار بودن.
- آب از بنه تیره بودن، عیب و خلل در اصل و بنیان امر بودن:
سخن هرچه گفتم همه خیره بود
که آب روان از بنه تیره بود.
فردوسی.
- آب از تارک گذشتن، برسیدن، و به آخر شدن عمر. یکباره امیدبنومیدی بدل گشتن. بدبختی از حدّ تحمل تجاوز کردن:
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
تواکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش.
فردوسی.
- آب از جگر بخشیدن، عطا کردن و چیزی بمردم دادن. (برهان).
- آب از چک و چانه سرازیر شدن کسی را، در تداول عوام بمزاح، از دیدن یا شنیدن چیزی سخت لذت بردن.
- آب از دریا بخشیدن، از چیزی بی ارز و فراوان عطا دادن.
- آب از دست نچکیدن کسی را، سخت ممسک بودن.
- آب از دهان رفتن یا سرازیر شدن کسی را، سخت شیفته و خواهان چیزی گشتن.
- آب از سر تیره بودن، آب از بنه تیره بودن، نقص و عیب در اصل و بنیان امر بودن:
هجران تو زان تیره بکرد آب سرم
تا بشناسم که آبم از سر تیره ست.
محمد بن نصیر.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو زنگ است.
انوری.
مرا گوئی که آب از کار بردی
نبردم، خود ز سر تیره ست آبم.
فتوحی مروزی.
آب از سر تیره است ای خیره خشم
بیشتر بنگر یکی بگشای چشم.
مولوی.
- آب از سرچشمه گل بودن، آب از بنه تیره بودن وآب از سر تیره بودن.
- آب از سر گذشتن کسی را، آب از تارک گذشتن:
دل به من گوید چون آب تو از سر بگذشت
روی بر خاک نه از جور وی و زار بنال.
رضی نیشابوری.
مرا بگذشت آب و رفت از سر
بر این حالم مدارا نیست درخور.
(ویس و رامین).
- آب از کسی گشادن کسی را،نفع و فائدت یا مددی از وی او را رسیدن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جزز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
ظهیر فاریابی.
- آب افتادن دهان، آب راندن آن از خوردن چیزی ترش و جز آن و مجازاً سخت شیفتۀ چیزی شدن.
- آب انداختن دهان، فزوده شدن اشتها نسبت بچیزی.
- آب انداختن ستور، میختن او.
- آب انداختن ماست و آش سرد، جداشدن آب آن از مواد دیگر.
- آب باریک، آب جاری اندک. مجازاً، رزقی متوسط و دائم.
- آب (آبی) بر آتش کسی ریختن (زدن) ، غم یا خشم او را با گفتاریا کرداری تسلی دادن و فرونشاندن:
بی شرابی آتش اندر ما زده ست
کیست کو آبی بر این آتش زند.
انوری.
یک صراحی آب چون آتش فرست
تا از آن آبی بر این آتش زنم.
فرقدی.
امید را جگر از تاب حرص سوخته بود
ولیک فیض سحابت بر آتشش زد آب.
رفیعالدین لنبانی.
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد ایشان بشکنم.
مولوی.
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
سعدی.
آبی بر آتش دل ما هیچکس نزد
هرچند پیش محرم و بیگانه سوختیم.
بابافغانی.
- آب بر آسمان انداختن، ظاهراً، سخت خشمگین شدن: و بونصر بر آسمان آب انداخت که تا یک سر اسب و استر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی).
- آب برداشتن، با ظرفی از منهل یا آبدان آب برگرفتن، و مجازاً گفتاری یا کرداری، معنی و مقصود صعب تر و بدتر از آنچه ظاهر است داشتن: این گفته بسیار آب برمیدارد.
- آب بردن، بی قدر و عزت ساختن:
آنکه تا دست بتیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر.
فرخی.
- آب بستن در...، مشروب کردن زمین و امثال آن.
- آب بستن در مالی، به اسراف و تبذیر صرف کردن آن در زمانی کوتاه.
- آب بقا، آب زندگی:
وآنکه تا حشر بخاصیت خاک در او
به خضر دجلۀ بغداد دهد آب بقا.
سیف اسفرنگ.
آنکه چو خضر از دم تو آب بقا یافت
باد شمارد فریب ماء معین را.
سیف اسفرنگ.
- آب به آب شدن، سفری کوتاه یا درازکردن تغییر آب و هوا را. بهبود یا بیماری بواسطۀ سفر پدید آمدن.
- آب به جوی بازآمدن، آب رفته به جوی بازآمدن، سعادت یا دولتی پشت کرده بازگشتن:
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی.
سعدی.
- آب به جوی کسی روان بودن، بکام و مراد خویش بودن او:
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
- آب به (در، اندر) دهان آمدن کسی را، و آب به (در، اندر) دهان آوردن، شائق شدن او. مشتاق کردن او:
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
سلمان ساوجی.
قرص گرم و برّه با هم بر سر خوان فلک
ابر تا دیده ست آب اندر دهان می آورد.
سلمان ساوجی.
پارسا از لب ساغر به دهان آب آرد
دیگران را ز می و نقل چرا توبه دهد؟
کمال خجند.
- آب به روی آتش زدن، تسکین غضب فتنه ای: من بنده، بفرمان رفتم نزدیک خواجه، چنانکه فرمان عالی بود، آبی به روی آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند. (تاریخ بیهقی).
- آب به (بر) روی کار آوردن، به صلاح آوردن فسادی را: در حفظ مصالح ولایت شروع کرد بر توقع آنکه مگر کرمان را از خاک افتادگی بردارد، یا آبی به روی کار آرد. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم).
زمانه را ز تو آبی به روی کار آمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد.
ظهیر فاریابی.
و خضروار آب زندگانی او به روی کار آوردم. (مرزبان نامه).
ز شوق در جگرم آتشی است بنشاند
به روی کار من خسته آب بازآرد.
رفیعالدین.
گفتا که بوده است ز چشمم امید این
کآرد بلطف بازم بر روی کار آب.
ابن یمین.
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد به روی کار مرا روزگار آب.
ابن یمین.
آتش آورده ست آبی هم به روی کار شمع
بنگر اینک چشمه ای کآبش روان از آتش است.
ابن یمین.
دارای دین طغای تمورخان که ملک را
آورد ز ابر معدلت آبی به روی کار.
ابن یمین.
- آب به ریسمان بستن، کار عبث و بیهوده کردن.
- آب به زیر کسی هشتن، او را فریفتن.
- آب به زیر هشتن، میختن، و بیشتر از روی ترس.
- آب به سوراخ مورچه ریخته شدن، غوغا و اجتماعی ناگهانی پیدا آمدن.
- آب به (با) غربال پیمودن، کار بیهوده کردن:
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال.
ناصرخسرو.
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آبست به غربال.
معزّی.
- آب به گلو جستن، فرودویدن آب به قصبهالرّیه بجای مری.
- آب به هاون کوفتن، کار بیهوده و عبث کردن:
گوئی بهمان ز من مه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون.
ناصرخسرو.
- آب بی لجام (بی لگام) خوردن، بی مربّی و سرپرستی بار آمدن. خودسر و مطلق العنان بودن.
- آب پاکی (با یاء مصدری) بر (روی ) دست کسی ریختن، یکباره و از هر جهت او را مأیوس کردن.
- آب پیکر، بکنایه، جرمی روشن از اجرام علوی:
ای فلک صولتی که خاک درت
پردۀ آب پیکران برداشت.
مجیر بیلقانی.
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را.
خاقانی.
- آب تیره گشتن کسی را نزد دیگری، منفور ومغضوب او گردیدن:
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب.
فردوسی.
- آب چکیدن از چیزی، تازه و طری بودن آن.
- آب چکیدن از نثر یا نظمی، سخت فصیح بودن آن:
هر کجا در خجندیان صدریست
زآتش فکر آب میچکدش.
خاقانی.
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
ظهیر فاریابی.
بجز غبغبش کآب از او میچکید
به آتش بر، آب معلق که دید؟
نظامی.
- آب چکیده، ماءالقطر.
- آب حیات، بروایات مقدمه نام چشمه ای به ناحیتی تاریک از شمال زمین موسوم به ظلمات که آشامنده را زندگی جاودانی بخشد و گویند اسکندر ذوالقرنین بطلب آن شد و نیافت و خضر که مصاحب او بود بدان رسید و بیاشامید و زندۀ ابد گشت.
- آب حیوان، آب زندگانی. آب خضر. آب حیات. آب بقا.
- آب خفته، آب راکد و مجازاً ژاله و برف و شمشیر در نیام:
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته.
نظامی.
- آب خوش، آب گوارا. فرات. آب شیرین.
- آب دادن، آب خورانیدن حیوان و روان کردن آب بر زمین و جز آن زنده داشتن زرع و درختان را. و به عربی اسقاء و سقی و سقایت و تسقیه و اماهه گویند.
- آب دادن فلز، طلی کردن آن به فلزی گرانبهاتر: آب سیم دادن. آب زر دادن. طلی کردن بسیم را به عربی تفضیض و طلی کردن بزر را تذهیب گویند و بسیم آب داده را مفضض یعنی سیم اندود و بزر آب داده را مذهّب یعنی زراندود خوانند.
- آب دادن کارد و شمشیر و نوع آن، عملی است که شمشیرسازان و کاردگران کنند سخت کردن آهن را و آن فروبردن آهن تفتۀ شمشیر و امثال آن باشد در آب. و عربی آن اماهه و امهاء است. و آب داده را به عربی رونق گویند. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی). و فارسی آن پرند و پرنگ است. و شمشیر را آنگاه بنیکی جوهر و گوهر و پرندآوری وصف کنند که بمهارت و استادی آب آن داده باشند:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی زعفرانی یکی ارغوانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده ی یمانی.
دقیقی.
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک خشت تو بر سان زند همی.
دقیقی یا ابوشکور.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
مرا چو تیغ دهد آب آبگون گردون
هر آنگهی که بنالم بپیش اوز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا بفرق مرا.
مسعودسعد.
چو از گرد سپه خواهد که جان خصم غسل آرد
شود در چشمۀ تیغت چو آب تیغ ناپیدا.
سیف اسفرنگ.
سر ز تیغ زبان خویش بتاب
که ز خون تو داده اندش آب.
مکتبی.
- آب در جگر نداشتن، سخت محتاج و فقیر بودن:
این پرشکسته را که نبود آب در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
کمال اسماعیل.
در جگر گرچه مرازآتش فقر آب نماند
لیک بحری است کف راد تو پر آب زلال.
ابن یمین.
باآنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد خیال روی توام میهمان چشم.
سلمان ساوجی.
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز زین ده ویران خراج می طلبند.
بابافغانی.
- آب خاطر، صفای فکرت:
بجوی تو همه آب روان است
سزد گر من هواجوی تو باشم.
امیر معزّی.
- آب در جوی داشتن، صاحب دولت و اقبال بودن. صاحب حل ّ وعقد و رتق و فتق امور بودن:
آب در جوی تست و چرخ چو پیل
دشمنان را لگدسپر دارد.
انوری.
هنوزم آب در جوی جوانی است
هنوزم لب پر آب زندگانی است.
نظامی.
ای دیده بسوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی.
امیرخسرو.
- آب در جوی نماندن، بشدن دولت و اقبال.
- آب در چشم نبودن کسی را، بی حیاو بی شرم بودن:
چه شد که آب مروت بچشم اخوان نیست ؟
صائب.
- آب در چیزی کردن، دغل و غش در وی بکاربردن.
- آب در دل تکان نخوردن، سخت آهسته کار و دیرجنب بودن.
- آب در دهان آمدن از...، شائق و خواهان آن شدن:
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
سلمان ساوجی.
نام تتماج بر زبان بردم
ماست را آب در دهان آمد.
بسحاق اطعمه.
- آب در دهان خشک شدن، سخت حیرت زده گشتن.
- آب در دهان گشتن کسی را، ازدیدن یا شنیدن مطلوبی شائق و شیفتۀ او شدن:
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی.
جامی.
چنان پیالۀ دردی کشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید.
بابافغانی.
- آب در دیده یا چشم نداشتن، بی شرم بودن.
- آب در زیر کاه، حیلتی پوشیده:
به گفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب آب زیر کاه شود.
- آب در سینه شکستن، دردی گذرا و موقت پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن. واکفیدن.
- آب در شکر داشتن، روز از روز نزارتر شدن.
- آب در شیر داشتن، دورو و منافق بودن.
- آب در شیر کردن، غش و دغل کردن در معامله:
پیش از این از ننگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد.
صائب.
- آب در غربال کردن یا با غربال بیختن و آب در قفس کردن، کار بیهوده و عبث مرتکب شدن.
- آب در گلو شکستن یا به گلو جستن، فرودویدن آب به قصبهالریه بجای مری. و بکنایه، از چیزی که مایۀ سود و آسایش است زیان و آسیب دیدن.
- آب در گوش کسی کردن، در سودایی او را فریفتن.
- آب در هاون ساییدن (سودن، کوفتن) ، کار عبث و بیهوده ارتکاب کردن:
بی علم، دین همی چه طمع داری
در هاون آب، خیره چرا سایی ؟
ناصرخسرو.
اندر این جای سپنجی چو نهادی دل
آب کوبی همی ای بیهده در هاون.
ناصرخسرو.
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان بنماند ز لاف پیمائی.
مولوی.
زنهار مبند باد در چنبر
بیهوده مسای آب در هاون.
؟
- آب دریا به کیل پیمودن، کار بی نتیجه کردن.
- آب دهان، آب دهن، خیو:
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته.
منوچهری (از فرهنگ اسدی، خطی).
- آب دهان، آنکه سر نگاه ندارد: آب دهانی است [قلم] که سخن نگاه نمیدارد. (نفثه المصدور).
- آب دیزی را زیاده کردن، بمزاح، چیزی بطعام افزودن.
- آب را آب کشیدن، سخت پرهیز و احتیاط در امور صحّی کردن.
- آب را گل (گل آلود) کردن، آشفتن کاری سود خویش را: آب را گل آلود می کند ماهی بگیرد.
- آب رفته به جوی بازآمدن. رجوع به آب به جوی بازآمدن شود: و اگر در سنۀ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هجری قمری) از زمانۀ ناجوانمرد کراهتی دید و درشتی پیش آمد آخر نیکو شد و بجوئی که میرفت و می آمدآب رفته بازآمد. (تاریخ بیهقی).
روزگار ار آب جویی را بجویی بازبرد
هم بجوی خویش بازآمد ز گشت روزگار.
سوزنی.
تشنه ترسم که منقطع گردد
ورنه بازآید آب رفته بجوی.
سعدی.
دشمن آتش پرست بادپیما را بگوی
خاک بر سر کن که آب رفته بازآمد بجوی.
؟
- آب روشن داشتن یا آب روشن بودن کسی را، صاحب عزّ و جاه بودن:
پیش بزرگان عصر آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیا.
خاقانی.
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می پیمای.
انوری.
- آب روی کار آوردن. رجوع به آب به روی کار آوردن شود: یعنی وقت است که آب روی کار آورم. (مرزبان نامه).
- آب ریخت وپاش، آبی که خاص شست و شوی و دیگر مصارف جز آشامیدن باشد، مقابل آب خوردن.
- آب زیر کاه، آب در زیر کاه، مکر و حیله. مکار و حیله گر و بداندرون. تبند. نرم بر:
بگفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه.
فردوسی.
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز که نکند.
سنائی.
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی تأویل.
ناصرخسرو.
حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیرآب.
خاقانی.
و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیر کاه حیلت پوشانند خصم را بغوطۀ هلاک زودتر رساند. (مرزبان نامه).
رقعه پنهان کرد و ننمود او بشاه
کو منافق بود و آب زیر کاه.
مولوی.
گرچه غم سوز و غصه کاه است او
زو برم کآب زیرکاه است او.
اوحدی.
- آب زیر که ، آب زیرکاه:
یکی چون آب زیر که بقول خوش فریبنده
چو شاخی بار آن نشتر ولیکن برگ او بیرم.
ناصرخسرو.
- آبشان از یک جوی نرفتن، همدست و همداستان شدنشان ممکن نبودن:
زاهد بکتابی و کتاب من و تو
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
تو مردۀ کوثری و من زندۀ می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو.
خیام.
- آب شدن، گداختن. ذوبان. ذوب. مذاب شدن. حل یا منحل شدن. انهمام.و مجازاً، از شرم آب شدن، سخت خجل گشتن:
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب.
فردوسی.
- آب شدن دل (زهره) ، عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن:
چو چرخ خصم ترا گر هزار دل باشد
شود ز آتش کین تو هر هزارش آب.
سیف اسفرنگ.
- آب شدن دل برای (از) چیزی، سخت خواهان و آرزومند وی گشتن:
اگرچه تلخ کند کام، چون سخن گوید
دل شکر شود از لعل آبدارش آب.
سیف اسفرنگ.
- آب شده، مذاب. گداخته. محلول. منهم ّ.
- آب قراح. رجوع به قراح شود.
- آب قلیل. رجوع به قلیل شود.
- آب کثیر. رجوع به کثیر شود.
- آب کردن دل کسی را، او را منتظر ونگران داشتن.
- آب کسی (چیزی) بردن (ریختن) ، بی قدر و بی حرمت داشتن وی: هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی).
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟
نظامی.
وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت.
سعدی.
- آب گردنده، بکنایه، آسمان:
پیمبر بر آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نظامی.
- آب گشاده، آب روان. شربت یا مرقی سخت کم مایه:
زر ببهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- آب مضاف. رجوع به مضاف شود.
- آب مطلق. رجوع به مطلق شود.
- آب نخوردن، درنگ نکردن:
چو پرخون شد آن طشت، زنگی چه کرد؟
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
- آب ندیده موزه کشیدن، کاری را سخت پیش از موقع آن ارتکاب کردن.
- آب نگشادن از کسی، بخشش و گشایشی از او نیامدن:
هزار شعر بگفتم که آب از او بچکید
که جز دو دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
ظهیر فاریابی.
- آب و اندازه، در اصطلاح بنایان، تناسب و توازن اجزاء بنائی با یکدیگر.
- آب و تاب، با آب و تاب تمام، نیک آراسته. با طول و تفصیلی هرچه بیشتر: و عجب آن بود که اهل این صناعت بخراسان رفتند بعضی و آنچه آلت آن شغل بود بساختند و از آن جامه بافتند به این آب و تاب نیامد. (تاریخ بخارای نرشخی).
- آب و خاک، مملکت.
- آب و زمین، عقار:
مر او را بسی داد آب و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین.
فردوسی.
- آب و علف، مجازاً، نعمت.
- آب و گاوشان یکی بودن، شریک و همکار بودن. متحد و همدست بودن.
- آب و گل،سرشت. خلقت. جبلت. نهاد:
چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست ؟
- آب و هوا، مجموع اوضاع طبیعی ناحیتی، از گرمی و سردی و خشکی و تری و سازگاری و ناسازگاری آن با مزاج آدمی و جز آن.
- آب هنوز زیر کاه داشتن، ترقی و روزافزونی در پیش بودن او را:
بسا خرمن که آتش درزنی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاه است.
انوری.
- آبی از کسی گرم شدن یا نشدن، فایده و مددی ازو پیدا آمدن یا نیامدن.
- آبی با کسی گرم کردن، بمزاح، با او درآمیختن.
- ازآب گذشته، خوردنیی که چون ره آوردی از محلی دور آرند.
- با کسی همان آب در کاسه بودن، همان پیش آمد که برای دیگران، او را بودن: جمعی بر دار فنا برآمدند و بعضی را بکشتند و بسوختند و با فقیر نیز همین آب در کاسه است. (عین القضاه همدانی).
- برآب، بزودی. بی درنگ. بسرعت.
- به آب دادن حنا و وسمه، فروشستن آن از گیسوو محاسن و ابروان باشد.
- به آب زدن، برای عبور از رود یا نهری داخل آب شدن.
- به زهر آب دادن، آلودن شمشیر و خنجر و امثال آن است به زهر، تا جراحت آن برء و التیام نپذیرد:
شماساس و گرسیوز از میسره
به زهر آب داده سنان یکسره.
فردوسی.
زمانه به زهر آب داده ست چنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
ببندد بر او راه چون پیل مست
یکی تیغ زهرآب داده بدست.
فردوسی.
بپیش اندر آمد به دست اندرا
به زهر آب داده یکی خنجرا.
فردوسی.
- بی آب و علف، زمین لم یزرع و قفر.
- بی آبی کردن، کار بیمزه و نابهنجار و بی مورد و نابسامان کردن.
- خراج مملکتی بر آب بودن، نسق باژ و جبایت آن براندازۀ صرف آب نهاده بودن: و خراجشان [خراج مردم خلم بخراسان] بر آب است. (حدودالعالم). و خراجشان [خراج مردم مرو] بر آب است. (حدودالعالم).
- خود را به آب و آتش زدن، بهر وسیلتی دست بردن. هر گونه خطر کردن.
- در یک آب خوردن، باندک زمان. در یک دم. بیک لحظه.
- سر زیر آب کردن، خویشتن را از کسی خاصه از وامخواه و متقاضی دور وپنهان داشتن.
- قند ته دلش آب شدن، سخت از پیشامدی مسرور و شادمان گردیدن.
- گل آب گرفتن، ریختن آب بر خاک گل ساختن را. و گل آب گرفتن برای کسی، آزار و رنجانیدن وی را اسباب چیدن.
- مثل (چو، همچو) آب، نیک ازبرکرده:
هم اندر زمان حفظ شد همچو آب
مر او را همه علم تعبیر خواب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، مایل به شیب:
مرا چو آب سر اندر نشیب دارد کار
چو سیل تیره از آن است آب من ببهار.
رفیعالدین لنبانی.
- ، نیک روان و رقیق. سخت بی مزه.
- مثل آب جفت، گس و زمخت، در چای وامثال آن.
- مثل آب حمام، آبی گرم آنگاه که سردی آن مطلوب است.
- مثل آب حنا، کم رنگ و کم مایه، چای و نظائر آن.
- مثل آب حوض، سرد و بیمزه.
- مثل (چو) آب در پرویزن و مثل آب در غربال، غیرمستقر و بی ثبات:
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن.
قطران.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب درغربال.
(گلستان).
- مثل آب دهان مرده، کمرنگ، مرکب و مانند آن.
- مثل (چو) آب روان، سهل و سلس:
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامۀ خسروان.
فردوسی.
- مثل (همچو) آب زر، بدلخواه. ببهترین صورت:
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد.
عطار.
- مثل آب سیرابی، کم چربی و گنده، آبگوشت و مانند آن.
- مثل آب ظرفشویی، کم مایه (آبگوشت و چای و امثال آن).
- مثل آب و آتش، جمعنشدنی. ضد یکدیگر.
- مثل (چو، چون) آب و روغن، نیامیختنی. گردنیامدنی. مزج نشدنی. ناسازوار:
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او در روغن است.
سنائی.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
وقت هشیاری چو آب و روغنند
وقت مستی همچو جان اندر تنند.
مولوی.
- مثل آب و شکر، سخت بهم درآمیخته.
- مثل نقش بر آب، ناپایدار درخاطر و ذهن. بیهوده و عبث.
- مزۀ آب دادن، سخت بیمزه و بیطعم بودن.
- امثال:
آب آبادانی است، آب مایۀ عمران است.
آب به آبادانی میرود، تشنگی بر شبع و سیری دلیل کند.
آب به آب میخورد زور برمیدارد، دستیاری با یکدیگر مزید قوت همگان است:
دوستان همچو آب ره سپرند
کابهاپایهای یکدگرند
راه بی یار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت ؟
سنائی.
آب تا اندر رود باشد روان بود چون بدریارسد قرار گیرد. (کشف المحجوب) ، یعنی مرد تا ناقص و ناتمام است سبکسار باشد و چون کامل و آراسته شود با سکینه و وقار گردد.
آب جوی خوش بود تا بدریا رسد.
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود، نعمت به نزدیک آنکه بدان نیازمند نیست قدر و بهایی ندارد.
آب داند که آبادانی کجاست، رود و جوی غالباً سوی شهرها و قصبات و قری رود. میل به آشامیدن آب دلیل انباشتگی معده باشد.
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم.
؟
مطلوبی را که در دسترس است از دوردست می طلبیم.
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید ؟
معزی.
زشتگوئی بدان، مایۀ زشتنامی نیکان نشود.
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است.
صائب.
سختی و محنت در نظر کسی که بدان خوی گرفته آسان و گوارا نماید.
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم بقدر تشنگی باید چشید.
مولوی.
آنچه همه یا بسیار آن به دست نیاید از دست دادن اندک آن حیف و زیانی باشد.
آب را از سر یا از سربند یا از سرچشمه باید بست، در دفع فتنه و شر باید منشاء و منبع اصلی آن را معلوم و مسدود ساخت:
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پرشد نتوان بستن جوی.
سعدی.
خود چارۀ کار دفع اشک است مرا
کاین آب ز سر باز همی باید بست.
؟
آب را میل جانب پستی است، مردمان سالم و نرمخوی بفروتنی و فرودستی گرایند:
آب را گرچه میل زی پستی است
نظم ت
لغت نامه دهخدا