جدول جو
جدول جو

معنی اهل

اهل(اَ)
شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است. ج، اهلون و اهالی و آهال و اهلات و اهلات. (منتهی الارب). لایق. مستحق. صالح. ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته:
سوی تو نیامده ست پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی.
ناصرخسرو.
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.
ناصرخسرو.
ای از گل دوستی سرشته تن تو
شد خربزه اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه بر گردن تو.
سوزنی.
- اهل بودن، شایسته بودن.
-
لغت نامه دهخدا