علو. (اقرب الموارد). طرف بالای هر چیز. (آنندراج) (انجمن آرا). معرب اوک است که به معنی بلندی است. (کشاف اصطلاحات الفنون). بالا و بلندترین نقطه. (ناظم الاطباء) : تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه. فردوسی. وزان تخت زرین به ایوان شدند تو گویی که بر اوج کیوان شدند. فردوسی. بدو بر یکی قلعه چالاک بود گذشته سرش زاوج افلاک بود. اسدی. تا چهرۀ عقیق کند احمر از شعاع بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب. خاقانی. بر آن اوج، از چو ماگردی چه خیزد که ابر آنجا رسد آبش بریزد. نظامی. اوج بلند است در او می پرم باشد کز همت خود بر خورم. نظامی. - اوج پر، به اوج پرنده. بلندپرواز که ببالاتر نقطه پرد: گفت برگو تا کدامست آن هنر گفت من آنگه که باشم اوج پر. مولوی. - اوج خرام، بر اوج خرامنده. بلندپرواز: چون بهمدوشی همت شده ام اوج خرام چرخ را زیر قدم آبله پنداشته ام. طالب آملی (آنندراج). - اوج سای، اوج ساینده، که از بلندی به اوج ساید: در آن سنگ بسته دژ اوج سای عمارت گری کرد بسیار جای. نظامی (شرفنامه چ دبیرسیاقی ص 323). وان تخت نشین که اوج سای است خرد است ولی بزرگ رای است. نظامی. رجوع به اوج در اصطلاح نجومی شود. - اوج گرفتن، بالا گرفتن. بر شدن. بالا رفتن: ذکر سماع صومعه داران عرش گشت هر نغمه ای که اوج گرفت از زبان ما. طالب آملی (آنندراج).