جدول جو
جدول جو

معنی اندی

اندی
(اَ)
به معنی خاصه باشدکه در مقابل خرجی است. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). خاصه مقابل خرجی. (ناظم الاطباء)، ترس و بیم. (انجمن آرا) (آنندراج). بیم و ترس و اضطراب. (ناظم الاطباء). باک. رعب. هراس. پروا. خوف. خشیت. مهابت. مخافت. (یادداشت مؤلف) :
پس تل درون هرسه پنهان شدند
از اندیشۀ جان غریوان شدند.
فردوسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنیم.
فردوسی.
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
فردوسی.
همه شهر ایران ز کارش ببیم
ز اندیشگان دل شده بر دونیم.
فروسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ وزشیر آهو وکبک از شاهین.
سوزنی.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
(بوستان).
، غم. اندوه. انده. هم. اشتغال خاطر به سختی و مصیبتی که پس از این تواند بود، مقابل اندوه که برگذشته است. (یادداشت مؤلف) :
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه، دل دور کن تا توان.
فردوسی.
چو بشنید خسرو از آن شاد گشت
روانش ز اندیشه آزادگشت.
فردوسی.
ز ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه اندیشه ها برفزود.
فردوسی.
ز اندیشه گردد همی دل تباه
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
که چو نیک و بد این جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی.
جشن سده است از بهرجشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن.
فرخی.
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد جز غم و اندیشه و تیمار.
فرخی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خون راندم از اندیشۀ هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها.
؟.
، رشک. (ناظم الاطباء)، بمجاز، توجه. غم خواری. (از یادداشت مؤلف) :
پیش از اینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ (از یادداشت مؤلف).
- اندیشۀ بد در دل آوردن، وسواس. (ترجمان القرآن جرجانی).
- اندیشه در دل آوردن، اندوهگین شدن:
تو اندیشه در دل میاور بسی
تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی.
فردوسی.
- اندیشه رفتار، آنکه رفتار او چون اندیشه است. تیزرفتار:
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار.
نظامی.
- بداندیشه، بدفکرت. بدنهاد.
- به اندیشه، ترسان: ملوک زمانه او را مراعات همی کردند (محمود غزنوی را) و شب از او باندیشه همی خفتند. (چهار مقاله).
- بی اندیشه، بی فکر.
- پراندیشه، اندیشناک. با فکرهای گوناگون. رجوع به پراندیشه شود.
- رکیک اندیشه، که اندیشۀ پست دارد: رکیک اندیشه را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
- امثال:
که اندیشۀ مرد ناکرده کار
کند آرزوی گل از تخم خار
بهار دلارام جوید ز دی
شکر خواهد از بوریایینه نی.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 30).
اول اندیشه وانگهی گفتار (پایبست آمده است و پس دیوار). (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 314).
نیز رجوع به اندیشه افکندن. اندیشه بردن. اندیشه بستن. اندیشه خوار.اندیشه داشتن. اندیشه سنج. اندیشه سوز. اندیشه کردن. اندیشه کشیدن. اندیشه کیش. اندیشه گر. اندیشه گماشتن. اندیشه مند. اندیش ناک. اندیشه ناکی و اندیشه نما شود
لغت نامه دهخدا