عبور دادن. گذر دادن. (فرهنگ فارسی معین). - پای از اندازه اندرگذرانیدن، پا از گلیم خود درازتر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، خود را در میان چیزی انداختن: میزری چبود اگر او گویدم دررو اندر عین آتش بی ندم اندرافتم از کمال اعتقید نیستم زاکرام ایشان ناامید. مولوی. اندرافتد گاو (درمیان علف) با جوع البقر تا بشب آنرا چرداو سربسر. مولوی. و رجوع به افتادن شود. - اندرافتادن به کسی یا چیزی، درافتادن با او: این چند تن فصحا جمع شدند و گفتند ما نقیضۀ قرآن همی تصنیف کنیم و مدتهاء مدید بدان اندرافتادند و فصیح تر ایشان ابن المقفع. (مجمل التواریخ). و رجوع به درافتادن شود