جدول جو
جدول جو

معنی اندحاض

اندحاض(اِ)
باطل کردن حجت. (ناظم الاطباء). باطل شدن و از بین رفتن و دفع گردیدن. (از اقرب الموارد) ، درکشیدن. بدرون کشیدن. بداخل کشیدن:
برادر چو روی برادر بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
- روی اندرکشیدن، مخفی شدن. نهان شدن. (از یادداشتهای مؤلف) :
شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید
چون شود نیلوفرتیغ تو گلگون در شکار.
سیدحسن غزنوی.
- زبان اندرکشیدن، کنایه از خاموشی گزیدن:
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
، گستردن. پهن کردن:
و امسال پیش از آنکه بده منزلی رسد
اندرکشید حله بدشت و بکوهسار.
فرخی.
، نوشیدن. بیکبار نوشیدن:
بروی شهنشاه جام نبید
بیک دم همانگاه اندرکشید.
فردوسی.
، حرکت کردن. رفتن:
و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی.
- سر اندرکشیدن، بالا رفتن:
ازین پس چو من تیغ کین برکشم
وزین کوه خارا سراندر کشم.
فردوسی.
، روی آوردن:
سوی پارس فرمود تا برکشید
براه بیابان سر اندرکشید.
فردوسی.
و رجوع به سرکشیدن و کشیدن شود.
- لشکر اندرکشیدن، لشکر حرکت دادن. لشکر بجنگ بردن. لشکرکشی کردن:
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
بره بر دژی دیگر آمد پدید.
فردوسی.
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
سوی آذر آبادگان برکشید.
فردوسی.
برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندرکشید.
فردوسی.
و رجوع به لشکر کشیدن شود.
، گذشتن. سپری شدن:
بیامد در آن باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
فردوسی.
چو نیمی شب تیره اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.
فردوسی.
و رجوع به کشیدن شود
لغت نامه دهخدا