انداویدن. (ناظم الاطباء)، در باب . درباره . (یادداشت مؤلف). درخصوص. در موضوع. راجع به: گفت چه گویید اندر مردی که نامۀ مزور از من بعبداﷲ خزاعی برده است. (تاریخ بلعمی). اندر فضایل تو قلم گویی چو نحلۀ کلیم پیمبر شد. منجیک. چه گفت اندرین مؤبد پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته نو. فردوسی. اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب، که اندر او شعر گفتندی مگر حمزه بن عبداﷲ. (تاریخ سیستان). هروثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد. (تاریخ بیهقی). حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند. (تاریخ بیهقی). این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رای زده آید... راست شود. (تاریخ بیهقی). آن گوییم که تا خوانندگان اندر این... موافقت کنند. (تاریخ بیهقی). شرایط تأکید و احکام اندر آن وثیقت بجای آورد. (کلیله و دمنه)، به. (یادداشت مؤلف). باء {{حرف اضافه}}. نسبت به: اگر بازی اندر چغو کم نگر وگر باشه ای سوی بطان مپر. ابوشکور. فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد. فردوسی. فرستاده اندر خراسان رسید بدرگاه مرد تن آسان رسید. فردوسی. چون ببست عصیان آورد اندر کثیر بن احمد تا کثیر... بفرستاد او را بگرفتند. (تاریخ سیستان). اندر سلطان عاصی نشد بلکه یاری سپاه او کرد. (تاریخ سیستان). چون طلحه فرمان داد سپاه او نافرمان شدند اندر یزید معویه. (تاریخ سیستان). سپاهی فرستاد به طلب طغان و بزمین داود، اندر طغان رسیدند و حربی صعب کردند. آخر طغان را اسیر کردند. (تاریخ سیستان). اندرخدای تعالی عاصی شد. (مجمل التواریخ). - اندر شتاب، بشتاب. باشتاب. بفوریت: سپاهی بیامد هم اندر شتاب خروشان بنزدیک افراسیاب. فردوسی. نشستنگه آراست بر پیش آب یکی خوان نوخواست اندر شتاب. فردوسی. سپهبد بدید آن هم اندر شتاب چو شیر ژیان جست باخشم و تاب. (گرشاسب نامه ص 84). 2- بعد از مدخول باء آید و در چنین موردی کلمه اندر مفسر (به) میباشد که پس از مدخول آن بطور زاید می آید، در استعمالات قدیم (به) بمعنی هریک از حروف اضافه (بر، اندر، در و غیره) می آمده وهمان معنی را پس از مدخول (به) بمنظور تفسیر و تأکید آن می افزودند: دانش بخانه اندر و در بسته نه رخنه یابم و نه کلید ستم. ابوشکور. حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار. رودکی. بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه. رودکی (از لغت نامۀ اسدی ص 129). ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو بشگفت اندرا. رودکی. داد پیغام بسر اندر عیار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا. رودکی. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله. شاکر بخاری. بفرمود تا به رای اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (تاریخ بلعمی). پسریست خرد شهریار نام (هرمز) اورا بملک اندر بنشانیم. (تاریخ بلعمی). گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و بدل اندر عقلی نهاد تا اندر یابند. (تاریخ بلعمی). پیغامبر علیه السلام میخواست که بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه تفسیر طبری). و هرچه بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه تفسیر طبری). بنشان بتارم اندر مرترک خویش را با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو. عماره. ای چو مغ سه روزه بگور اندر کی بینمت اسیر به غور اندر. منجیک. هزار زاره کنم نشنوند زاری من بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی. بدین گونه خسته بخاک اندرم ز گیتی بدام هلاک اندرم. فردوسی. سوی میسره کهرم تیغزن بقلب اندر ارجاسب با انجمن. فردوسی. گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. ز من چون خبر یافت افراسیاب سیه شد به جام اندرش روشن آب. فردوسی. ببازوش بر اژدهای دلیر بچنگ اندرش داده چنگال شیر. فردوسی. یکی گرگ پیکر درفش از برش به ابر اندر آورده زرین سرش. فردوسی. آن خون که میخوری همه از دل همی چکد دل غافل است و تو بهلاک دل اندری. فرخی. بباغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس براغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله. فرخی. ای ابربهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری. فرخی. صلصل باغی بباغ اندر همی گرید بدرد بلبل راغی براغ اندر همی نالد بزار. منوچهری. تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه. منوچهری. آن گل که بگردش درنحلند فراوان نحلش ملکانند بگرد اندر و احرار. منوچهری. مثل من بدین بود اندر مثل زوفرین و ازهر خر. عنصری. همی دوم بجهان اندر از پس روزی دوپای پرشغه و مانده با دلی بریان. عسجدی. و فتح به بست، بخالد اندر نافرمان شده بود. (تاریخ سیستان). و بذی حجه اندر امیر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان). ببلخ اندر بسنگی برنوشته ست که دوزخ عاشقان را چون بهشت است. (ویس و رامین). برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما. قطران. گفتا که هرچه بود بدلت اندر رنگت همی نمود بر وی اندر. ناصرخسرو. برتر از گردون گردانم بقدر گرچه یک چندی بدین چاه اندرم. ناصرخسرو. بسال پانصد و اند اندری ز دور زمان دراز و دیر بزی تا هزار و پانصد و اند. سوزنی. بردی دل من ناگهان کردی بزلف اندر نهان روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو. خاقانی. بر کوس نوای نو بردار بصبح اندر گلگون چو شفق کاسی پیش آر بصبح اندر. خاقانی. دیده ها بدریای اشک اندر و جویهای روان از آن متواتر. (ترجمه تاریخ یمینی ص 451). و بشکر اندرش مزید نعمت. (گلستان). بگویند خصمان بروی اندرت. (بوستان). مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند. (گلستان). چو بینم که درویش مسکین نخورد بکام اندرم لقمه زهرست و درد. سعدی. 3- پس از مدخول ’بر’ آید و ظاهراً ’بر’در این مورد به معنی ’به’ باشد: پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بر برده بر ابر اندرا. رودکی. 4- پس از مدخول ’از’ آید: از درخت اندر گواهی خواهد اوی تو بناگه از درخت اندر بگوی. رودکی. برفت او و ما از پس اندر دمان گذشتیم تا برچه گردد زمان. فردوسی. 5- گاه در شعر ’اندر’ پس از کلمه ای که مدخولی از حروف اضافه نداشته باشد می آید: گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش. رودکی. سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر. دقیقی. کردم روان و دل را بر جان او نگهبان همواره گردش اندر گردان بودند و گاوان. دقیقی. سپهبد نشست از بر اسب گیو همیرفت پیش اندر آن گیو نیو. فردوسی. جان بی معنی دراین تن بی خلاف هست همچون تیغ چوبین در غلاف تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شدسوختن را آلت است. مولوی. 6- در ابیات زیر ’اندر’ پس از ’پس’ و ’زیر’ آمده که ظاهراً از نوع شماره 5 است: بیامد هم اندر زمان نره گور سپهبد پس اندر همیراند بور. فردوسی. بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمین گشت و پیچید روی پس اندر فرامرز چون پیل مست همی تاخت با تیغ هندی بدست. فردوسی. گریزانم و تو پس اندر دمان نیابی مرا تا نیابد زمان. فردوسی. ورا (افراسیاب را) بر زمین هوم بفکند پست چو افکنده شد بازوی او ببست همی رفت او را پس اندر کشان همی تاخت با رنج چون بیهشان. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر برز مشک و زکافور تاج. فردوسی. ززین اندر افتاد و شد سرنگون شد آن ریگ زیر اندرش جوی خون. فردوسی. 7- در بین دو کلمه آید و کثرت و اتصال وتوالی را رساند و اگر کلمات طرفین ’اندر’ حاکی از واحد طول باشد مجموع واحد سطح را رساند چنانکه ذرع اندر ذرع یعنی ذرع مربع یا ذرع در ذرع یا ذرع ضربدر ذرع. (از یادداشتهای مؤلف) : جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز است. (حدود العالم). این ناحیت یکماهه راه است اندر یکماهه. (حدود العالم). جیرفت شهری است نیم فرسنگ اندر نیم فرسنگ. (حدود العالم). و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ. (حدود العالم). غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. عسجدی. دربندم از آن دو زلف بنداندر بند نالانم از آن عقیق قند اندر قند. منوچهری. ای وعده فردای تو پیچ اندر پیچ آخر غم هجران تو چند اندر چند. منوچهری. نه فراوان نه اندکی باشد یکی اندر یکی یکی باشد. سنایی. وحدت اندر وحدت است این مثنوی از سمک رو تا سماک معنوی. مولوی. خم اندر خم. پشت اندر پشت. دشت اندر دشت. نسل اندر نسل. گه اندر گه. پشم اندر پشم (یعنی تار و پود هردو از پشم). (از یادداشتهای مؤلف)