افسانه گفتن. افسانه خواندن. حکایت آغاز کردن: ای دل افسانۀ دلبر بگشا قفل گنجینۀ گوهر بگشا. طالب آملی (از ارمغان آصفی). و رجوع به افسانه شود، رونق نو دادن به تاج: سخنها که بشنیدم از دخترت چنان دان که او تازه کرد افسرت. فردوسی. - افسر خاقان، تاج خاقان: ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او. خاقانی. - افسر خسروان، تاج خسروان. دیهیم پادشاهان. - ، که بمثابۀ تاجی باشد سر خسروان را. سر و سرور برشاهان: افسر خسروان جلال الدین ظل حق آفتاب جان ملوک. خاقانی. - افسر خور، تاج خورشید: گیرم که کلاهش افسر خور باشد آنرا چه کند زر چو نه بر سر باشد. نظام قاری. - افسردادن، تاج دادن. بزرگی دادن: بپیوستم این نامۀ باستان پسندیده از دفتر راستان که تا روز پیری مرا بر دهد بزرگی و دینارو افسر دهد. فردوسی. - افسرده، آنکه افسر دهد. دهنده افسر. - افسر دیر اعظم، تاج دیر بزرگ: باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین کافسر دیر اعظمی فخر صلیب اکبری. خاقانی. - افسر زر، تاج طلا: این همه گفتم برایگان نه بر آن طمع کافسر زر یابم از عطای صفاهان. خاقانی. - افسر ستاندن، تاج گرفتن. افسر از کسی گرفتن: چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواه افسر از من ستان خواه سر. نظامی. - افسر سران، افسر بزرگان. تاج بزرگان: ای رای تو صیقل اختران را افسر توئی افسر سران را. خاقانی. - افسر شاهان، تاج شاهان. دیهیم شهریاران. - ، سر و سرور شاهان: گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب. خاقانی. - افسر شاهوار، تاج شاهانه. افسر شاهی. همانند افسر شاه: بسر برنهد نرگس نو بباغ باردیبهشت افسر شاهوار. ناصرخسرو. - افسر شدن، بمعنی صاحب افسر شدن و این مجاز است. (آنندراج). - افسر عقل، تاج عقل. دیهیم از خرد و عقل: افسر عقل بایدت بر سر از سر آز خون دل چه خوری. خاقانی. - افسر فشاندن، افسرافشاندن. تاج افشاندن. تاج انداختن و نثار کردن: زیر پای اسبش ار دستم رسد افسر نوشیروان خواهم فشاند. خاقانی. - افسر کردن، افسر ساختن. تاج کردن: بفرمود تا دخمه دیگر کنند ز مشک و ز کافور افسر کنند. فردوسی. زیرا که نکرد هیچ حیوان از گوهر و زر تاج و افسر. ناصرخسرو. خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه تا سر بکله داری بر افسرت افشانم. خاقانی. گرچه بعراق اندر سلطان سخن گشتی جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم. خاقانی. گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم. خاقانی. - افسر کیان، تاج کیان. - افسر کیان ملوک، تاج کیان. تاج سر پادشاهان: میوۀ دولت منوچهرست اخستان افسر کیان ملوک. خاقانی. - افسر گوهر، تاج از جواهر. تاج گوهر: بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود که هم ز گوهر دارند افسر گوهر. مسعودسعد. - افسر ماه، تاج ماه. - ، چون تاج بر سر ماه از بلندی یا حسن: گرانمایه زن را بدرگاه خواند بنامه ورا افسر ماه خواند. فردوسی. - افسر محتشمی، تاج بزرگی. تاج حشمت: ای شاه عجم شاه تو شاه عجمی میزیبد بر تو افسر محتشمی جمله هنری چشم بدت بادا دور یک عیب ترا نیست بدست حشمی. محمد بن ابراهیم (از تاریخ سلاجقۀ کرمان). - افسر مرمرین، تاج مرمرین. تاج از مرمر: یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر سوم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری. منوچهری. - افسر ملک، سرور و فرمانروای ملک: آرایش دهر و ملک را افسر بود. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 168). - افسر نوشیروان، تاج انوشیروان: نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان. خاقانی. - افسر یافتن، تاج یافتن. تاج پیدا کردن و گرفتن: تو می خوری بمجلس بر خاک جرعه ای ریز من خاک خاک باشم کز جرعه یابد افسر. خاقانی. - ازدر افسر، شایستۀ تاج و افسر: بدانست سهراب کو دخترست سر و موی او از در افسرست. فردوسی. - با افسر شدن، با تاج شدن. دارای تاج گردیدن: سپه سربسر زان توانگر شدند چو با یاره و طوق و افسر شدند. فردوسی. - بلندافسر، با افسر عالی. (از آنندراج). رجوع به افسر شود. - خورشید افسر، آنکه تاج او چون خورشید است. - ، آنکه خورشید تاج اوست. رجوع به افسر شود. - سر و افسر، سر و تاج: یکی ترک تیری زند بر برش بخاک اندر آرد سر و افسرش. دقیقی. - صاحب افسر، تاجدار. باافسر: ای صاحب افسران گرو پای بوس تو تو افسر سر همه را افسر آمده. خاقانی. - کسی را بر سر کسی افسر کردن، برتر ساختن کسی را بر کسی: که گر با تو او را برابر کند ترا بر سر سرکش افسر کند. فردوسی. - امثال: لایق هر سر شناسد افسری. (از جامعالتمثیل). ز بهر سر افسر، نه سر بهر افسر. ، کلاه یا شاه کلاه. اکلیل. کلاه منصب یا کلاهی که گویا از تاج پست تر بوده است: بگیتی نگه کرد رستم بسی ز گردان نیامد پسندش کسی بمن داد رستم گزین دخترش که بودی گرامیتر از افسرش. فردوسی. دگر آنکه گفتی مرا کهترند بزرگان که با تاج و با افسرند. فردوسی. چنان شد که از بید سرخ افسری ز دیدار او خواستندی سری. فردوسی. همان گنج و دینارو در و گهر همان افسر و طوق و گرز و کمر بدادش بلشکر همه سر بسر که بودند گردان پرخاشخر. فردوسی. ، فرمانده. سالار. سرور. رئیس: بگشتاسب گفت ای نبرده سوار سر سرکشان افسرکارزار. فردوسی. سکندرسپارد بما کشوری برین پادشاهی شویم افسری. فردوسی. سرانشان ببرید یکسر ز تن کسی را که بد مهتر انجمن درفش درفشان پس هر سری که بودند از آن جنگیان افسری. فردوسی. چو برزین گردنکش تیغزن گرازه که بود افسر انجمن. فردوسی. افسر عالم امام روزگار حیدر کرار باشد بر سرم. ناصرخسرو. سر و افسر دین حق است و ما چنین فخرامت بدان افسریم. ناصرخسرو. ، تاجی از ابریشم مکلل بجواهر. (از صحاح الفرس). ، حکومت. فرمانروائی. سلطنت: همه چین و توران سراسر مراست به هیتال بر نیز افسر مراست. فردوسی. - تخت و افسر، حکومت و سلطنت: تو شو تخت با افسر نیمروز همی دار و می باش گیتی فروز. فردوسی. ، ممتاز. برجسته. برگزیدۀ قرن. رأس مائه: بجستیم تاج کیی را سری که بر هر سری باشد او افسری. فردوسی. ، در قدیم نوار یا ریسمان حریر یا کتانی بود که بدور سر بسته از عقب سر گره میزدند و بیشتر در میان عروسان رواج داشت. (از قاموس کتاب مقدس ذیل کلمه تاج) ، مخفف افسار است. (فرهنگ شعوری). - افسرگران، افسارگران: صد اشتر بد از بهر رامشگران همه بر سران افسران گران. فردوسی