شهر بزرگی از بلاد هیاطله در ماوراءالنهر بود که میان سیحون و سمرقند قرار داشت و از شهر مزبور تا سمرقند بیست وشش فرسخ بود، از بلاد اقلیم چهارم بشمار میرفت، طول آن 91 و یک ششم درجه و عرض آن 36 و دو ثلث درجه بود. اصطخری گوید اشروسنه مانند سغد نام اقلیم است و در آن ناحیه جایگاه یا شهری بدین نام نیست و بیشتر قسمتهای آن سرزمین کوهستان است و اگر از اقالیم ماوراءالنهر در آن سرزمین گردش کنند، در جانب شرقی آن فرغانه و درسوی غربی آن حدود سمرقند و در قسمت شمالی آن چاچ و قسمتی از فرغانه و در سمت جنوبی آن برخی از حدود کش ّو چغانیان و شومان و لاشگرد و راشت دیده میشود. شهر بزرگ آن سرزمین را بلسان خوانند و از شهرهای دیگر آن بنجیکت و ساباط و زامین و دیزک و خرقانه را میتوان نام برد و شهر بنجیکت مرکز ولایت آن بشمار میرود. (از معجم البلدان). سمعانی کلمه اشروسنه را در حرف همزه با سین بصورت اسروشنه آورده است. رجوع به انساب برگ 33 ’الف’ شود. همچنین صاحب برهان و دیگر لغت نویسان آنرا اسروشنه نوشته اند. و رجوع به اسروشنه شود، شعار پوشانیدن کسی را، اشعر الجنین، موی برآورد بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اشعر الخف، موی را داخل موزه کرد. (منتهی الارب). اشعر الخف و الجبه، بطّنها بشعر. (اقرب الموارد) ، اشعرت الناقه، بچۀ موی برآورده انداخت ماده شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اشعر الهم قلبه، بجای شعار شد اندوه دل او را. و کل ما الزقته بشی ٔ فقد اشعرته به. (منتهی الارب). اشعر الهم ﱡ قلبی، لصق به و کل ما الصقته بشی ٔ فقد اشعرته به. (اقرب الموارد) ، اشعر القوم، ندا کردند آن قوم بر شعار خود تا اینکه یکدیگر را بشناسند. و شعار قراردادند آن قوم برای خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اشعر البدنه، خون آلود کرد کوهان شترقربانی را تا آنکه شناخته شود. (منتهی الارب). اشعر البدنه، اعلمها ای جعل لها علامه و هو ان یشق جلدها او یطعنها فی اسنمتها حتی یظهر الدم و یعرف انهاهدی. (اقرب الموارد) ، اشعر الرجل همّاً، بجای شعار آن مرد چسبید بهم. (منتهی الارب) ، اشعر فلاناً شراً، پوشانید فلان بدی را بفلان. (منتهی الارب) ، غشیه به. (اقرب الموارد) ، اشعره الحب مرضاً، فروگرفت عشق او را به بیماری. (منتهی الارب). اشعر الحب فلاناً مرضاً، امرضه. (اقرب الموارد) ، اشعر السکین شعره، ساخت برای کارد مر شعیره. (منتهی الارب). اشعر نصاب النصل، جعل له شعیره. (اقرب الموارد) ، اشعر الملک (مجهولاً) ، کشته شد ملک. (منتهی الارب). عرب به پادشاهانی که کشته میشدند، میگفتند: اشعروا و به مردم عامی که مقتول میشدند، میگفتند: قتلوا. (از اقرب الموارد) ، اشعره سناناً، خالطه به، اشعر امر فلان، آنرا معلوم و مشهور ساخت، اشعر فلاناً، جعله علماً بقبیحه اشادها علیه، اشعر دماه و اشعره مشقصاً، دمّاه به. (اقرب الموارد)