مار. مار بزرگ. (برهان). ماری بس بزرگ. (جهانگیری) : نگه کرد پیشش یکی مار دید که آن چادر خفته اندرکشید ز سر تا بپایش ببوئید سخت شد از پیش او سوی برور درخت چو مار سیه بر سر دار شد سر کودک از خواب بیدار شد چو آن اژدها شورش آن بدید بدان شاخ باریک شد ناپدید. فردوسی. بیشه ها بی شیر کردی دشتها بی اژدها قلعه ها بی مردکردی شهرهابی شهریار. فرخی. در مثال ذیل، ممکن است قسمی از بوا باشد: سلطان بوقت مراجعت از سومنات یکی از شکره داران او اژدهائی بزرگ را بکشت و پوست آن بیرون کشیدند، طول آن سی گز بود و عرض آن چهار گز... اگر کسی رااین سخن قبول نیفتد بقلعۀ غزنین رود و آن پوست که از در بر مثال شادروان آویخته است ببیند. (جهانگشای جوینی از تاریخ بیهقی).