جدول جو
جدول جو

معنی ازهر بن یحیی

ازهر بن یحیی
(اَ هََ)
ابن یحیی. مؤلف تاریخ سیستان آرد: ((پس چون بزرگی یعقوب پیدا گشتن گرفت و ایزد تعالی فتحها همی کرد، ازهر را بر خوارج دوستی بوده بود. قصۀ ازهر: ازهر بن یحیی بن زهیربن فرقدبن سلیمان بن ماهان بن کیخسروبن اردشیر بن قبادبن خسرو ابربیز الملک، پس ازهر نامه ها کرد سوی بزرگان خوارج و ایشان را بنواختن و نیکوئی گفتن ترغیب کرد، تا هزار مرد بیک راه بیامدند و یعقوب مهتران ایشان را خلعت داد و نیکوئی گفت که از شما [هر که] سرهنگ است امیر کنم و هر که یک سوار است سرهنگ کنم و هر چه پیاده است شما را سوار کنم و هر چه پس از آن هنر بینم جاه و قدر افزایم، [پس آن مردم] با او آرام گرفتندو یک چند بسیستان ببود)). و نیز در عنوان (رفتن یعقوب به کرمان و فارس) گوید: ((وز آنجا [بم] بکرمان شد [یعقوب] و عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش بود، طوق بن المغلس را بحرب یعقوب فرستاد. چون لشکر برابرگشت حربی صعب کردند و ازهر، طوق را اندر میان معرکه بکمند بگرفت و اسیر کرد و سپاه او هزیمت کردند، و باز زنهار خواستند، زنهار دادشان.)) و در عنوان ((کشتن عبداﷲ و زنهار آمدن سالوکان خراسان)) همان کتاب آمده: ((یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز شنبه دوازده روز باقی از شعبان، سنه احدی و ستین و مأتین، و ازهر بن یحیی را خلیفت کرد بر سیستان)). و در عنوان ((گریختن علی بن اللیث از قلعۀ بم)) گوید: ((چون عمرو بپارس رسید، علی بن اللیث بند بود و محبوس بقلعۀ بم، حیلتی بکرد و خویشتن را خلاص کرد، اندر ماه رمضان سنۀست و سبع و مأتین. وز آنجا گروهی جمع کرد و بتاختن بسیستان آمد. احمد بن شهفور و ازهر بن یحیی هر دو با سپاه بحرب او بیرون شدند، چون چنان دید حرب نکرد، راه خراسان بگرفت...)) و هم در عنوان ((نسبت ازهر بن یحیی و حکایت آن)) مینویسد: ((اما حدیث ازهر از ابتداءنسبت وی بگوئیم: ازهر بن یحیی بن زهیربن فرقدبن سلیمان بن ماهان، و سلیم و حاتم برادران بودند و حاتم جد یعقوب و عمرو و علی بود، وسلیم جد خلف بن اللیث و آن ازهر بن یحیی، و ازهر مردی گرد و شجاع بود و با کمال خرد و تمام مردی و دبیر وادیب بود و مملکت بیشتر بر دست او گشاده شد، خویشتن کانا ساخته بود، چیزهائی کرد که مردمان از آن بخندیدی و تواضعی داشت از حد بیرون، و از حکایتهاء وی یکی آن بود نادر، که روزی مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی، او انگشت بزفرین اندر کرده بود و انگشت او سخت کرده و آماس گرفته و بمانده، چون او بر نمی خاست نگاه کردند و آن بدیدند، آهنگری بیاوردند تا انگشت او بیرون کرد از آن و برفت، دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود بزفرین اندر. گفتند چرا کردی ؟ گفت نگاه کردم تا فراخ شد؟ دقیقی بشعر اندر یاد کند:
بر آب گرم درمانده ست پایم
چو در زفرین در انگشت ازهر.
دیگر، روزی یعقوب بنماز آدینه همی آمد ازهر اندر پیش برسم خدمت همی [شد] ، یکی روستائی ازهر را سلام کرد دو پای بی شلوار و پوستینی روستائی از پس گردن و از قرابتان او بود، حدیثها همی پرسید از وی، بازگفت ترا دشوار باشد دویدن، از پس من برنشین تا ترا آسان تر باشد روستائی برنشست. یعقوب بدید راه بگردانید، و ازهر همچنان بنماز شد، چون بازگشتند گفت ای امیر همه هنری، اما این حسد در تو موجود نبود که من اندر موکب تو صد هزار سوار و ده هزار غلام می بتوانم دید، تو مرا بریوری نیارستی دید تا راه بگردانیدی یعقوب بسیار بخندید هرچند عادت او نبود خنده کردن. دیگر، که روزی از شکار همی آمد، پیرزنی دید و چیزی اندر بغل گرفته گفتازالا چه داری ؟ گفت، نکانک و پژند. گفت بیار. پیش او اندر نهاد. اسب بداشت و بخورد و پیرزن را بر جنیبت نشاند و بخانه برد و گفت قصۀ خویش بازگوی. گفت پسری دارم بزندان اندر، و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. پس از هر چیزی که اندر گرما بود طبقی نیکو راست کرد و با پیرزن بزندان فرستاد و گفت من فردا پسرت را رها کنم انشأاﷲ. دیگر روز مظالم بود آنجا رفت پیش امیر عمرو، گفت آن مرد را بمن ارزانی باید کرد. و گفت که این کار خصمان است، خصمان را بخواند و بدوازده هزار درم مرد را بازخرید. ازهر گفت من نکانک و پژند زال خورده ام. عمرو سیم از خزینه بداد و مرد را بگذاشت و خلعت داد و او را مولی الازهر خواندند، پس از آن معروف گشت و از بزرگان یکی گشت اندر حدیث عمارت، و سروکیل ازهر بود، و چنان شد که عمرو را با همه لشکر بپژند مهمان کرد وامیری آب در طعام به وی دادند، چندین وقت او بود.و ازهر بحرب زنبیل خرطوم پیلی را بشمشیر بیرون انداخت که حمله آورده بود بر سپاه یعقوب و سبب هزیمت آن سپاه بیشتر از آن بود. و رسولی از آن امیرالمؤمنین بسیستان آمد او را بسرای ازهر فرود آورد یعقوب، تبجیل را، رسول ازهر را پرسید که تو امیر را که باشی ؟ گفت: من ستوربان اویم. رسول بدان خشم گرفت چون بخوان خواند رسول را، ازهر را دید با یعقوب برخوان نشسته، رسول زمانی ببود، گفت: من بخشم بودم کنون بعجب بمانده ام یعقوب گفت چرا؟ گفت مرا بسرای ستوربان خویش فرود آوردی و اکنون ستوربانت را بر خوان همی بینم. یعقوب دانست که آن ازهر گفتیست. هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. فرمود تا گاوان بیاوردند کارزاری، و اندرافکندندبسرای قصر اندر، چون سر محکم بیکدیگر فشردند ازهر را گفت برخیز و گاوان را باز کن. ازهر برخاست به یک دست سروی این گاو گرفت و بدیگر دست سروی دیگر و هردورا دور بداشت پس گفت زخمی بکن. یکی گاو را دور انداخت چنانک بر پهلو بیفتاد. شمشیر برکشید و دیگر گاو را شمشیری بزد و بدو نیم کرد. رسول بعجب بماند. پس یعقوب گفت اگر ستوربانست بدین مردی که تو بینی حرمت اوبزرگست ناچار، تا بر خوان نشانم که چنین مرد بکار آید و آنکه ترا اندر سرای او فرود آوردم تبجیل را بود، اما او پسر عم من است نه ستوربان، ولکن عادت دارد چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و بتکلف گوید، و من دانم که او بخردست و از چنین حدیثها مستغنی است. پس رسول بدان شاد بود و امیر یعقوب را خدمت کرد و شکر کرد وهمچنین قصه هاء او بسیار است اندر حربها باوقات، اماشرط، اندر اول کتاب اختصار است تا خواننده را ملالت کم گیرد. انشأاﷲ تعالی)). رجوع بفهرست تاریخ سیستان چ بهار شود. و او به ازهر خر شهرت یافت. مؤلف قابوس نامه گوید: چنین گویند که عمرو لیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفهسالاری بود ازهر خرنام، این ازهر بیامد وعنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرو لیث گفت چون است که شمای گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری، ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاق بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرو لیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم)). (قابوسنامه چ طهران ص 68) :
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
و رجوع بحدائق السحر ص 105 و 106 و 107 شود
لغت نامه دهخدا