بعد. سپس: دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد وز آن پس نکرد او ز پیکار یاد. فردوسی. وز آن پس بزرگان شدند انجمن ز آموی تا شهر چاچ و ختن. فردوسی. وز آن پس بدو گفت کز میمنه سواران بسیار و پیل و بنه... فردوسی، اصلاً. هیچ: از آن رنگ و آن بازوی و فر و چهر فرومانده بد دختر از وی بمهر همی دید کش فر و برز شهی است ولیکن ندانستش از بن که کیست. اسدی. - از بن برآوردن نهال، از بیخ برکندن آنرا. (آنندراج). اجتلاف. (منتهی الارب). - ازبن برکندن، اجتیاح. جوح. اجتثاث. جث. تقلیع. استئصال. اصطلام. احتفان. اخترام. تخرم. ایعاب. (تاج المصادر بیهقی). اجذار. (منتهی الارب). تجذیر. اسحات. جلف. (تاج المصادر بیهقی). استباحه. و رجوع به ترکیب ((از بیخ برانداختن)) ذیل از بیخ شود. - از بن برکنده شدن، انقعاث. انقعار. (تاج المصادر بیهقی). استحناک. (منتهی الارب). - از بن برکنده شده، مجتث ّ