جدول جو
جدول جو

معنی اتحاد

اتحاد(سَ)
یکی شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). یگانگی داشتن. یگانگی کردن:
گفت چون ندهی بدین سگ نان زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
مولوی.
یک رنگی، یگانگی، یکدلی. یک جهتی، موافقت. وفق. توافق، اجتماع. وحدت: میان این هر دو پادشاه به اتحاد و اشتباک رسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مزاوجت. زواج.
- اتحاد، اتحادالاثنین، اتحاد آدمی با عقل فعال (اصطلاح فلسفه).
- اتحادالأصابع، عیبی در دست و آن پیوستگی انگشتان باشد بیکدیگر در خلقت (اصطلاح طب).
- به اتحاد آراء، به اتفاق آراء.
ترکیب های دیگر:
- اتحاد جوهر (اصطلاح فلسفه). اتحاد رباطی (اصطلاح طب). اتحاد زمان (اصطلاح فلسفه). اتحاد شکل (اصطلاح کیمیا). اتحاد صورت (اصطلاح کیمیا). اتحاد عاقل و معقول (اصطلاح فلسفه). اتحاد غضروفی (اصطلاح طب). اتحاد ماهیت (اصطلاح فلسفه)
لغت نامه دهخدا