جدول جو
جدول جو

معنی ابوعلی بن سینا

ابوعلی بن سینا
(اَ عَ لی یِ نِ)
حسین بن عبداﷲبن حسن بن علی بن سینا ملقب به حجهالحق شرف الملک امام الحکماء. معروف به شیخ الرئیس. از حکمای فخام و علمای کبار جهان و اطبای اسلام است. مراتب علمش بیشتر از آن که محاسب وهم تواند احصا کند و مقامات فضلش بالاتر از آن است که طایر خیال بر آن ارتقا جوید. و او اول حکیمی است که در دورۀ اسلامیّه افاضت و افادت را بساط عام بگسترد و طالبان علوم را از مواید حکمیّه و الوان طبیّه متنعم ساخت. پدرش عبداﷲ از مردمان بلخ و از اعاظم و اعیان آن بلد است و پاره ای مناصب دیوانی تقلد داشته و در عهد دولت منصوربن عبدالملک سامانی به بخارا که مقرّ سلطنت سلاطین سامانی بود بار گشود و از فرط کفایت و کاردانی در نزد وزراء سلطان مقرب و موثق و مصدر انجام امور و مرجع مهام جمهور آمد. یک چند با آن مشاغل در بخارا بزیست سپس به استصواب وزراء از پی انجاح امر به ساحت خرمیثن که از اعمال بخاراست رحل اقامت افکند و در قریۀ افشنه که در قرب آن سامان است زنی بود ستاره نام و عبداﷲ به وی رغبت کرده به عقد مناکحت خود آورد و یک چند نگذشت که خداوند او را به وجود چنان فرزند بیمانند منّتی بزرگ نهاد. به قول مشهور در سیم ماه صفرالمظفر سنۀ 373 هجری قمری وبه روایت صحیح در 363 هجری قمری در خرمیثن بدین طالع تولد یافت.و آن فرزند سعادتمند را مسمّی به حسین کرد و بعد ازفطام، برادرش که مسمّی به محمود است در آن قریه به وجود آمد. در زمانی که سنین عمر حسین به پنج رسید، عبداﷲ را از اعمال مرجوعه فراغتی حاصل گشت با اهل و فرزندان به بخارا معاودت کرد چون آناً فآناً از وی آثار رشد و تمیز و آیات دانش و بینش مشاهده میکرد. به تربیت و تعلیم او همّت برگماشت و وی را به معلمی دانشمند بسپرد تا خواندن قرآن و اصول دین بدو بیاموخت و بعد از آن به اصول علم ادب از نحو و صرف و لغت و معانی و بیان و غیرها اشتغال جست و از لطف قریحت و جودت ذهن و کمال استعداد در مدت پنج سال در آن علوم و فنون چندان احاطت یافت که مزیدی متصورّ نبود. و چون از تکمیل آنها خاطر بپرداخت در نزد محمود مساح که مردی فاضل و در فنون ریاضی سرآمد عصر و یتیمۀ دهر بودو معاش خویش از کسب بقّالی میگذرانید فرش تلمذ بگسترد و از وی علم حساب و صناعت جبر و مقابله فراگرفت تا آنکه با استاد هم ترازو شد و در آن کمالات مقامی منیع یافت. سپس نزد اسماعیل زاهد که از افاضل فقهای آن عصر بود به تحصیل علم فقه اشتغال ورزید و در نزد آن فقیه کامل طریقۀ سئوال و وجوه اعتراض و جواب مجیب را چنانکه عادت فقها بر آن جاری بود نیکو فراگرفت وچون در آن عصر ابوعبداﷲ ناتلی در فن ایساغوجی و صناعت منطق بمزید مهارت و فرط احاطت مسلّم بود، پدرش عبداﷲ آن دانشمند یگانه را بخانه برد و ابواب اکرام و احسان بر او بگشود و از او درخواست تا از مخزونات خاطر بر وی مبذول دارد پس آن حکیم فرزانه تعلیم و تکمیل آن مراتب را وجهۀ همت ساخت و ابوعلی به کتاب ایساغوجی شروع کرد پس استاد به حد جنس ابتدا کرده گفت:
الجنس هو المقول علی الکثره المختلفه الحقائق فی جًواب ما هو. و چون از شرح معنی آن خاموش گشت، ابوعلی بر رد و اعتراض لب گشود و ایراداتی وارد کرد استاد را مجال دفع و رفع نماند ابوعلی خود به جواب آنها مبادرت کرده با تحقیق وافی و بیان کافی غبار شبهه از خاطر استاد بزدود و استاد را از آن دقت نظر و حسن بیان زیاده شگفت آمده تحسینها کرد و آفرینها گفت پس استاد، پدر شیخ را در نهان به نزد خود بخواند و آن بیان و تقریر را که از او شنیده بودبه وی بازگفت و در تربیت او شرط نصیحت بجای آورد و در آن باب زیاده مبالغت کرد و ابوعلی همچنان در نزد آن حکیم دانشمند به اکتساب صناعت منطقیه مشغول بود تا آنکه علم منطق را چنان تکمیل کرد که هیچکس را با وی مجال تنطق نبود. پس کتاب اقلیدس را شروع کرد. چون چند شکل او را چنانکه رسم است بیاموخت مابقی را به قوت غریزیه و قدرت ذاتیه حل ّ کرد و غوامض مسائل کتاب اقلیدس را برای استاد تقریر میکرد به نحوی که هر ساعت حیرت بر حیرت استاد افزوده میشد. آنگاه متوسطاترا تکمیل کرد. بعد از آن به مجسطی مشغول گشت و از مقدمات آن فراغت یافت و به اشکال هندسیّه پرداخت و چون ابوعبداﷲ خود را در تدریس وی عاجز و قاصر دید، گفت این کتاب را خود مطالعه کن و اگر مسئله ای لاینحل ماند بامن در میان نه تا آنرا حل کنم. ابوعلی چنان کرد که استاد گفته بود در اندک زمان آن علم را به مقامی رسانید که هیچیک از اساتید فن را آن مقام حاصل نگردید. پس بسیاری از مسائل مشکلۀ مجسطی را حل کرده، به عقدتحریر درآورد و در خلال آن احوال ابوعبداﷲ ناتلی را مسافرت گرگانج پیش آمد و از وی مفارقت جست. پس شیخ الرئیس بی زحمت استاد به رنج تحصیل تن درداد و راحت ازتعب ندانست و روز از شب نشناخت و همت براقتناء مطالب و التقاط مسائل برگماشت و از فنون حکمیّه چه طبیعیّه و چه الهیّه خاطر بپرداخت و مسائل طریفۀ آن فنون را زیب خاطر و زیور اوراق کرد او را به علم طب رغبت افتاد و در نزد ابومنصور حسن بن نوح القمری که شرح حالش مسطور است، به تکمیل صنایع طبیّه اقامت گزید و در زمانی اندک فوایدی بسیار از آن علم شریف بیندوخت ودر آن صناعت مکانتی یافت که اساتید را بسی دقایق و نکات می آموخت. بعد از اکتناز مسائل طبیّه آن لاّلی تابناک را در درج اطباق و دیعت آورد و در هر جزء از اجزاء نظریه و عملیّه تصانیف و توالیف مرتب کرد و چنان در آن فن علم شد و علماً و عملاً مسلّم گشت که اساتید عصر به تلمذش گردن نهادند و از بیانات و تحقیقاتش حظّ وافی و بهرۀ کامل میبردند. سپس به علاج بیماران تعهد جسته هرروزه گروهی که به امراض مزمنه و علل صعبه گرفتار بودند، به خدمتش میرسیدند و از تدابیر حسنه و معالجات جیّده و اعمال یدیه صحّت مییافتند. با وجود مشاغل طبیّه از اشتغال علم فقه آن زمان و مناظرات فقها آنی غفلت نداشت ارباب سیر آورده اند در آن اوان که خود بدان مقام رسید عمرش به بیست نرسیده بود پس بار دیگر همت بر مطالعۀ منطق و سایر علوم فلسفه برگماشت و در مدت یکسال چندان اشتغال داشت که شبها به خواب نرفتی الا به اندازه ای که قوای نفسانی را ضرر نرسد. و طعام نخوردی مگر به قدری که بدنرا ضعف نیاید.و هرگاه خواب غلبه کردی از اشربۀ مرکبّه مقویّه نوشیدی. نقل است که هرگاه مسئله ای از مسائل منطقیه و غیرها بر وی مشکل آمدی با طهارت به جامع بزرگ رفتی و استغاثه کردی و حّل آن مسئله را درخواست کردی و آن مهّم مکتوم بر وی کشف گشتی و همواره در تحریر کتب و تقریر مطالب بسر میبرد تا آنکه برجل علوم محیط گشت. بعد از آن بمطالعۀ کتاب مابعدالطبیعه که ماقبل الطبیعه وعلم اعلی و علم کلّی و فلسفه اولی نیز گویند بپرداخت.
و چون آن علمی است که بحث کرده میشود در آن از اموری که در وجود خارجی و ذهنی محتاج به ماده نیست، مانند ذات باریتعالی و مجرّدات چنانکه در محل خود ذکر شده است. لهذا شیخ الرئیس با کمال جودت ذهن و حدّت قریحت نتوانست به مطالعت مطالب آنرا فهم نماید. از خود مأیوس گشته یکچند از مطالعه اعراض و اغماض کرد و بدان جهت همواره خاطری پریشان و حالتی پژمان داشت. روزی در بازار بخارا میگذشت در اثنای راه کتابفروشی بنزد وی شتافت و کتابی در دست داشت برای خریداری بر شیخ الرئیس عرضه کرد و چون بگشود و سطری چند برخواند مستفاد گشت که در علم مابعدالطبیعه است و چون خاطر شیخ الرئیس را از آن فن ضجرتی بود در خریداری کتاب تأمل داشت. کتابفروش گفت مالک زیاده تهی دست و قیمت بسی ارزان است هرگاه در بهای آن کتاب سه درهم مبذول داری مرا رهین تشکر و مالک آنرا قرین امتنان فرموده ای. شیخ الرئیس محض رعایت آن شخص و اعانت مالک درهمی چند داده کتاب را ابتیاع کرد وبخانه برد. چون نیک تأمل کرد معلوم شد از مؤّلفات معلم ثانی ابونصر فارابی است و در بیان اغراض مابعدالطبیعه است. با کمال نومیدی به مطالعت مشغول گشت ازفضل الهی و فیض نامتناهی مسائلی که (تا آنگاه) فهم آن بر وی دشوار بود به آسانی دریافت. و چون از حل آن مطالب صعبه خاطر بپرداخت، ابتهاجی بی نهایت و انبساطی بی پایان بر وی رخ نمود و به شکرانۀ آن مواهب سنیه و سپاس از الطاف جزیله مبلغی از اموال خویش بر ارامل و ایتام انفاق کرد. ائمۀ سیر آورده اند: در آن اوان امیر نوح بن منصور سامانی را مرضی صعب العلاج طاری گشت اطبای آن بلد از معالجت عاجز آمدند. امیر را رنج نومیدی بر نکایت بیماری مزید گشت و چون آن حکیم فرزانه در فنون طبیّه علماً و عملاً منحصر و صیت انحصارش در هرجا منتشر بود، شمه ای از فضایل او به پایه سریر اعلی معروض افتاد و به احضارش فرمان رفت. ابوعلی به بالین امیر آمد و از دلایل طبیّه و اسباب سابقه و واصله تشخیص مرض کرد و به اصلاح مزاج و انجاح علاج مبادرت جست. و دراندک زمان انحراف به استقامت و مرض به صحّت مبّدل گشت. سلطان از آن هنر که خود مانند سحری بود زیاده خوشوقت گردید و آنچه در خور شأن سلطنت بودبه ازاء آن خدمت بر وی مبذول فرمود و مقرر داشت که همواره ملازم آستان و حاضر بارگاه باشد. ابوعلی بالتزام سدّۀ علیا مواظبت جست. چندی نگذشت که رتبه و شأن وی از جمیع اعیان و ارکان درگذشت و در آن ایام از سلطان رخصت یافت که یک چند در مخازن کتب سلطانی بسر برد. ابوعلی بدان مخازن که معادن جواهر شریفه و لآلی نفیسه بود، درآمد. و چندان کتب دید که دیده اش خیره گشت و درآنجا مقیم شد و هرلحظه دامان خاطر را از آن گوهرهای آبدار مالامال میکرد و هرکتاب که متعدد بود یکی را از برای خود ضبط و ذخیره می نهاد و هرکدام منحصر بفرد می یافت به استنساخ و استکتاب نسخه ای از جهت خویش فراهم میفرمود. چون اینگونه توفیقات یزدانی و تأییدات سبحانی برای او میسر آمد، در علوم شرعیه و صناعات فلسفیه و فنون ادبیه که نتایج افکار متقدمین و متأخرین بود تصانیف و توالیف بپرداخت. قضا را در خلال آن احوال شبی آتش به کتابخانه درافتاد و بسیاری ازآن کتب شریفه یکسره بسوخت. جمعی از اهل حسد و خداوندان حقد که پیوسته با وی طریق خصومت می پیمودند شهرت دادند که شیخ خود به عمدا در آن کتابخانه آتش افکنده تا آنکه کتب متقدمین که نسخ آنها به فرد انحصار دارد یکباره از میان برود، سپس آنها را از مکنونات خاطرخویش و مخزونات کتاب خانه خود مدوّن و مرتب ساخته انشاء و ابداع آنها را به خویشتن نسبت دهد. رفته رفته این معنی به سمع مقربان حضرت و مرتبان خدمت رسیده در پیشگاه امیر مکشوف آمد. سلطان از آن سخنان روی درهم پیچید و اصلاً از شأن وی نکاست و همچنان بر قدرش می افزود.
نقل است در آن زمان ابوالحسن عروضی از آن حکیم فرزانه درخواست که درعلوم حکمیّه کتابی جامع و نافع تألیف کند. پس شیخ الرئیس انجاحاًلمأموله، کتاب مجموع را که جز ریاضی جامع جمیع از اجزاء فلسفه است، در رشتۀ تألیف آورد. آورده اند که شیخ ابوبکر برقی از مردم خوارزم که در علم فقه و تفسیر افضل اهل آن زمان و در زهد و تقوی سرآمد زهّاد آن دوران بود و به اکتساب علوم حکمیّه و اقتناء اجزای فلسفیّه رغبتی تمام داشت، از ابوعلی ملتمس شد که درمطالب حکمیّه که همواره مطلوب او بود کتابی آورد، بنابر آن در بیست مجلّد اجزاء فلسفه را بپرداخت و آن را حاصل و محصول نام نهاد. و هم شیخ ابوبکر متّمنی گشت کتابی در علم اخلاق تصنیف کند، کتاب البّر والأثم را در آن علم شریف تألیف کرد و به موجب شرحی که ابن خلکان در ترجمه شیخ الرئیس آورده است در آن ایام عمرش بیست و دو سال بوده است. بالجمله در آن روزگار امیر نوح بن منصور غریق بحر عدم گشت و سفینۀ حکمرانی سامانیان در هم شکست و چهار موجۀ فتنه و آشوب بخارا را در میان گرفت. یک چند منصوربن امیر نوح در آن طوفان حوادث مهار مهام بگرفت، سپس غزنویان در آن دیار رایت استیلا برافراختند. روزگاری امور آن نواحی برین منوال بود. و چون در آن زمان پدر شیخ الرئیس در حیات نبود و بساط سلطنت سامانیان بر باد رفته بود، آن حکیم بر وفق دلخواه سروسامانی نداشت. لاجرم به ساحت گرگانج رخت برکشید و چون وزیر خوارزمشاه ابوالحسین سهلی که خود از فقها و هم فقیهان را زیاده دوستدار بود، خاطر شیخ به لقای او میل نمود و لختی از رنج سفر برآسود و با تحت الحنک و طیلسان به مجلس ابوالحسین درآمد. وزیر احترامی که در خور فضیلت او بود منظور نکرد چون مجلس خالی از اغیار گردید، ابوعلی سخن از مسائل فقهیه به میان آورد. ابوالحسین بحری زخار و ابری دررباردید در اثنای مناظرات و مباحثات از جای برخاست و اورا در مکان خویش بنشاند و بعد از طی مراسم اعزاز و اکرام از نام و نشانش جویا گشت و چون دانست او کیست و مقصود چیست، بسدۀ سنیه مأمون خوارزمشاه شتافت و از قدوم آن حکیم بزرگ بشارت برد. و خاطر خوارزمشاه را ابتهاج بی پایان رخ داد و روزانۀ دیگر بحضور طلب کرد. شیخ الرئیس بکاخ سلطانی درآمد و به توجهات کامله و تفقدات شامله مفتخر گشت و خانه ای در خور شأن و شهریه ای به قدر کفاف او را مقرر شد. چون درآن ایّام ازافاضل حکما و افاخم اطباء و اعاظم منجمین و اکابر ادبا و اماثل شعرا جمعی کثیر در ظل حضرت خوارزمشاه مجتمع بودند، شیخ الرئیس را نیز در سلک ایشان منظوم داشته و او به منادمت و مصاحبت آن جمع بسر میبرد و صحبت ایشانرا غنیمت میشمرد و پیوسته آن جمع را زیب بزم سلطنت کرده از مناظرات علمیّه و مباحثات حکمیّۀ ایشان زیاده محظوظ میگشت. یک چند برین تیره روزگاری میگذرانید و چون سلطان محمود بر آن نواحی نیز استیلا یافت و بر کل آن بلاد فرمان روا گشت چنانکه خوارزم شاه نمیتوانست از فرمانش سرپیچد. به نمیمت نمّامان و سعایت ساعیان در پی قتل آن حکیم بیمانند افتاد ولی بر مقصود ظفر نیافت. تفصیل آن اجمال آنکه: سلطان محمود در مذهب سنت و جماعت قدمی راسخ داشت و از ترویج طریقۀ عامه غفلت نمیورزید. قومی در نزد آن سلطان متعصب معروض داشتند که شیخ الرئیس در مناهج تشیّع سلوک دارد و در اثبات حقیت ایشان جدّ کافی و سعی بلیغ میورزد لاجرم ابوالفضل حسن بن میکال را که از اعیان دولت محمود بود بفرمود تا بنزد خوارزم شاه رود و پیغام گذارد که بر من معلوم گشته که جمعی از افاضل حکماء و افاخم اطبا واعاظم علما که بی مثل و نظیرند در آن دیار توطّن دارند و در نزد شما مجتمعند، مقصود آنکه آن جماعت را بپایۀ سریر اعلی فرستی تا شرف مجلس همایون ادراک نمایند و عمده مقصود سلطان محمود قتل شیخ الرئیس بود. چون خوارزمشاه از آن داستان آگاهی داشت و مقصود و منظور سلطان محمود را میدانست ابوریحان و شیخ الرئیس و دیگران را بخواند و شرح ماجری بازنمود و صورت حال در میان نهاد و گفت دوست ندارم که مثل شما جماعتی را که با من مصاحب بوده اید، به تکلّف به نزد سلطان محمود فرستم ولی مرا از اطاعت فرمان او گزیری نیست از آن پیش که حسن بن میکال درآید، هریک رفتن غزنین را کراهت دارید سر خود گیرید و چون حسن به خوارزم درآید و بزم ما را از حلیۀ وجود شما عاطل بیند، برای ما عذری موجه باشد. چون شیخ الرئیس از حقیقت امر آگاه بود بیدرنگ به جامۀ سفر تن بیاراست و عتبۀ علیا را وداع گفت. ابوسهل مسیحی نیز از رفتن غزنین اعراض کرده با وی متابعت کرد. و آن دو حکیم بیمانند از گرگانج طریق مسافرت پیش گرفتند و ابوریحان و ابن الخمار رضا دادند چنانکه در ترجمه هردو مذکور است. مع القصه حسن بن میکال در پی مطلوب به خوارزم درآمد و چون از نیل مقصودمحروم ماند، لاجرم صورت واقعه به عرض حضور سلطان برسانید و چون سلطان محمود را در آن باب اهتمام تمام بود، بفرمود تا ابونصر که در علم تصویر خبیر بود صورت ابوعلی را پرداخته و مصوران از آن روی برنقش جمال ابوعلی اطلاع یافته تمثال شیخ الرئیس را بپرداختند. و مقرر داشت که آنها را به مردم هوشیار بسپارند تا هرکس را بدان شباهت بینند و اصل را با سواد مطابق یابند گرفته بپایۀ سریر سلطنت فرستند. من جمله چند تمثال هم به ساحت جرجان فرستاده شد القصه شیخ الرئیس با همراهان به عزیمت جرجان و ری روانه شدند ابوسهل مسیحی در طی طریق از فرط تشنگی، راه عدم پیش گرفت. شیخ الرئیس افتان و خیزان با رنج بسیار خود را به ابیورد رسانیدبا آنکه رنجور و آشفته حال بود در آنجا درنگ نکرده به نسا ارتحال کرد و از آنجا به نیشابور انتقال جست.یک چند در آن سرزمین به عزم اقامت بسر برد. روزی ازماوای خویش بیرون شد گروهی را دید گرد آمده اند و سخنی در میان دارند شیخ الرئیس به بهانه ای در آنجا ایستاده استراق سمع کرد و نام خود بشنید چون نیک گوش فراداشت مکشوف افتاد که آن جماعت از فرار شیخ و فرمان سلطان محمود سخن میرانند. شیخ زیاده برخود بترسید و صلاح وقت در آن دید که از آنجا مهاجرت کند، لاجرم روی به جرجان نهاد و آن اوان زمان سلطنت قابوس بود، ارباب سیر در آداب و سیر آن سلطان یاد کرده اند که وی پادشاهی فاضل و فاضل دوست و هنرمند و هنرپرور و حکما را خواستار بود و چون صیت فضایل آن امیر عادل فاضل گوشزد اعلی و ادنی شده بود، شیخ با کمال استظهار در آن بلد رحل اقامت افکند و از آنکه راه معاش بر وی تنگ آمد ناچار طبابت پیش گرفت و رفته رفته بدان فن شریف علم شد. گروهی که به امراض مزمنه مبتلا شده و از هیچ علاج سودی نیافته بودند به استعلاج نزد وی حاضر میشدند ودر زمانی اندک آن رنج بسیار را بهبود حاصل میگشت و از آن روی وی را ثروت و مکنتی فراهم شد. و در خلال آن احوال خواهرزادۀ قابوس سخت رنجور گشت و زمانی درازپهلو بر بستر ناتوانی نهاد. اطبای آن شهر با جد بلیغ و جهد کافی دسته دسته به معالجت بر بالین وی می نشستند و به عجز تمام برمیخاستند و روز بروز قوی در نقصان و مرض در ازدیاد بود. و امیرقابوس را از آن رنجوری و لاعلاجی ملالتی بی پایان بود. روزی بعرض رسانیدند که در این اوقات طبیبی باین شهر درآمده که در تشخیص امراض ید بیضا میکند و در علاج مرضی دم مسیحی بکار میبرد قابوس چون این بشنید با عجلت بسیار به احضار او فرمان داد و ملازمان عتبۀ علیا نزد شیخ شتافتند. بیدرنگ وی را به دربار امیر بردند و امیر بفرمود تا بر بالین بیمار قدم گذارد. بنا بفرمودۀ سلطان ببالین مریض درآمد جوانی دید خوبروی متناسب الاعضا که سنین عمرش به بیست نرسیده شیخ نزدیک بستر مریض بنشست زمان ابتدا بپرسید و نبض بگرفت و قاروره بخواست بعلامات و دلایل طبیّه متوجه گشت. ساعتی به فکرت فرو رفت و گفت اکنون مرا شخصی باید که جمیع محلات و بیوتات شهر بشناسد آنگاه مردی را که از همه جا آگاه بود حاضر کردند. پس بفرمود تا مجلس را از اغیار بپردازند چون بنحوی که میخواست مجلس خلوت گشت آن مرد را بنزد خود خواند و بنشانید و نبض مریض بگرفت و گفت نخست نام محلاترا بیان کن. همی یک یک میشمردند تا به محلتی منتهی گشت که از ذکر آن محلّت شریان را در زیر انگشتان حرکات مختلفه و قرعات مضطربه طاری شد. شیخ الرئیس حّس نبض از دست بداد آن مرد را بفرمود که اینک خانهائی که درین محلّت است، تعداد نما. سپس نبض بگرفت هوش بر نبض و گوش بر گفتار آن مرد فرا داد و همی اسامی خانه میگفت تابنام خانه ای رسید که شریان را حالات مختلطه و آثار غریبه ظاهر گشت. شیخ الرئیس نبض را از دست رها کرده گفت کس دیگر خواهم تا اسامی ساکنان آن سرا بداند مردی بدین صفت حاضر کردند. شیخ بدو گفت نام اهالی آن خانه یکان یکان بازگوی پس انگشتان برنبض نهاد و سمع برگفتار مرد دوخت و آن مرد نام یک یک میگفت تا آنکه نامی بر زبان راند که نبض از کار طبیعی مانده به ارتعاش و ارتعاد درافتاد. اگر در هر بار سایر حالات بدنیه نیز دگرگون میگشت، در این بار آخرین زیاده تغییر یافت.شیخ الرئیس روی بمعتمدان قابوس کرد و گفت این پسر برفلان دختر که در فلانخانه و در فلان کوی و فلان محلّت است عاشق است و از درد فراق و رنج هجران باین حالت درافتاده است. درمان آن درد و چارۀ آن رنج دیدار معشوق و وصل محبوب است و در تمام اعمال از آن جوان رنجوراحوال و اقوالی ظاهر میگشت که بر صدق آن مقالات برهان ساطع بود. بعد از اتمام مجلس و تحقیق مطالب محقق گشت که امر چنان است و مایۀ بیماری همان. بعد از آن مراتب را بعرض قابوس رسانیدند قابوس را عجب آمد وی را طلب کرد چون به حضور قابوس درآمد و با وی سخن درپیوست از نشانها که در تمثال شیخ دیده بود او را بشناخت از جای برخاست و در کنارش گرفت و بر مسند خود بنشانید و گفت ای افضل فیلسوفان و ای اکمل دانشمندان از تشخیص آن مرض بازگوی. گفت چون نبض و تفسره و علامات دیگر دیدم دانستم که این مرض در ابتدا از امراض بدنیه نبوده است بلکه از اعراض نفسانیه بوده است و چون یقین میدانستم که آن بیمار از فرط حیا کتمان سرّ خواهدکرد، ناچار راه تشخیص را در سلوک آن منهاج دیدم و چنانچه معروض افتاد اصابۀ حدس کردم پس صورت ماجری مکشوف داشت. ملک را زیاده خوش آمد و آفرینها راند و شیخ را به صلات و جوایز و اکرام و اعزاز چندان بنواخت که مزیدی متصور نبود. پس گفت ای اجل حکیمان این هردو خواهرزادگان من و بایکدیگر خاله زادگانند اختیاری نیکو کن تا دختر را برای این پسر به عقد ازدواج پیوند دهیم. پس شیخ به حسب فرمان قابوس اختیاری معین کرده عقد بربستند. بیمار را در اندک زمان آن رنج بسیار زایل گشت. بالجمله قابوس مصاحبت آن فیلسوف بزرگ را غنیمت دانسته آناً فآناً بر اعزاز و احترام وی می افزود و در نزد سلطان محمود شفاعت و ضراعت در بارۀ او از حد بگذرانید و از آن مفاوضات و مراسلات، عاقبت کار محمود گردید و غبار کینه که سلطان محمود از شیخ الرئیس در سینه داشت یکسره زایل گشت.
معالقصه یکچند آن حکیم بزرگ در ملازمت قابوس بسر برد قضارا در آن ایام اهل مملکت بر قابوس شورش کرده نوائر فتنه چنان اشتعال یافت که از هیچ تدبیر خاموش نشد. بساط سلطنت پامال و خود او دستگیر آمده در یکی از قلاع بسطام که موسوم به خناشنک بود او را به قید حبس آوردند و بعد از چند روز مقتول گشت. چنانکه این واقعه در تواریخ مضبوط است. پس به ناگزیر شیخ از جرجان با عجلت تمام بیرون شده طریق دهستان پیش گرفت و مدتی در آن سرزمین اقامت و به تألیف چند کتاب اشتغال جست و پس از چندی بیمار و ناتوان به ساحت جرجان معاودت کردو در بسط بلوی و بث شکوای خویش قصیدۀ غرائی که یک بیتش این است بیاورد:
لمّا عظمت فلیس مصر واسعی
لمّا غلاثمنی عدمت المشتری.
و هم در آن ایام ابوعبیداﷲ جوزجانی مسمّی به عبدالواحد به جهت تحصیل علوم فلسفه، مصاحبت شیخ الرئیس اختیار کرد و همواره تا اواخر ایّام زندگانی آن حکیم فرزانه به ملازمتش بسر میبرد. و اکثر مورخین تمام حالات شیخ را از قول او روایت کرده اند و غیر اخبار او را در آن باب مستند و معتمد ندانسته اند. از ابوعبیداﷲ نقل کرده اند ابومحمد شیرازی که در جرجان ساکن بود و به تحصیل علوم فلسفه رغبتی تمام داشت، از شیخ درخواست کرد که فضل شامل عام و قبض کامل تام را از وی دریغ نداشته بافادات و افاضات خویش وی را مستسعد و مستفیض دارد. شیخ الرئیس از قبول این معنی بر وی منّت نهاد پس ابومحمّد در قرب جوار خود از برای شیخ الرئیس خانه ای خرید و شیخ در آنجا فرود آمد. و با فراغ بال و رفاه حال بدانجا بسر میبرد و همه روزه به محضر شیخ سعادت اندوز شده علم منطق و مجسطی از او فرا میگرفت. و ابوعبیداﷲ نیز از هر باب در هر کتاب با او موافقت و مرافقت داشت و چون روزگار دراز از وی دست فتنه وآشوب کوتاه مانده بود، به تصنیف و تألیف مواظبت جسته کتاب اوسط جرجانی و مبداء و معاد و دیگر کتب را در آن ایام بپرداخت، چنانکه تفصیل جملۀ آن کتب مرقوم خواهد گشت و هم مؤلفاتی را که در دهستان شروع کرده بود به پایان برد. چون زمانی برین بگذشت و از مکث جرجان دلگیر گشت، از آنجا مسافرت کرده به جانب ری متوجه شد. آن روزگار ایام سلطنت مجدالدوله و ملکه مادرش بود برخی که از جلالت قدر شیخ الرئیس مطلع و از ورود او آگاه بودند، نزول وی را بدان سرزمین معروض داشتندو او شیخ الرئیس را طلب کرد و چون به شرف حضور سعادت یافت زیاده تو قیرش نمودند و در التزام سدۀ علیا حکم اکید عزّ صدور یافت. شیخ الرئیس تقبل آستان کرده و در عتبۀ علیه ملازمت جست. اتفاقاً در آن ایام مجدالدوله را مرض مالیخولیائی عارض گردید. ملکه شیخ را به معالجت بخواند و در اندک زمان از علاج آنمرض آثار مسیحا ظاهر کرد و احسان بسیار و اکرام زیادت از ملکه بدید. و در آن ایام کتاب معاد را به نام مجدالدوله تصنیف کرد. در اثنای آن روزگار این معنی اشتهار و انتشار یافت که سلطان محمود به عزم تسخیر ری مراحلی طی کرده و عماقریب رایت استیلای او در آن نواحی شقه گشا خواهد شد. شیخ الرئیس را خوف و هراس غالب آمد ناچار از ری به قزوین انتقال کرد و از قزوین به همدان رفت. و آن ایام نوبت امارت و حکمرانی به نام شمس الدولهبن فخرالدوله بود شیخ الرئیس به کدبانویه (؟) که از امرای شمس الدوله بود پیوست و یک چند نظارت امور وی به او تعلق گرفت قضا را در آن ایام شمس الدوله را قولنجی طاری گردید و مراتب طبیّۀ او در حضرت سلطنت مکشوف افتاد. آن حکیم را بخواست و استعلاج کرد. شیخ الرئیس با حقن و شیافات مفتحه و سایر تدابیر طبیّه وی را از آن مرض خلاص داد. و مورد تحسین و آفرین شمس الدوله گردید و در همان مجلس آن حکیم اجل را به خلاع گرانمایه بنواخت و هم به منادمت خویش امتیاز داد. در این اثنا شمس الدوله به کرمانشاهان و حرب عناز که حاکم آن دیار بود توجه فرمود و شیخ نیز در آن سفر ملازم بود. بعد از تلاقی فریقین شمس الدوله را مطلوب میسر نگردید و فتحی دست نداد و به همدان معاودت کرد و از شیخ الرئیس درخواست که کلیۀ امور وزارت وی را متقلد گردد و او قبول کرد و یک چند رتق و فتق مهام را با نهایت اقتدار بگذرانید. چون در آن ایّام خزانۀ شمس الدوله تهی از سیم و زر بود تمنّای لشکریان و وظایف ملازمان و مرسومات صاحب منصبان چنانچه بایستی به ایشان عاید نمیشد، مردمان این معنی را از شیخ الرئیس دانسته به تحریک ارباب غرض و تفتین اصحاب حسد گروهی از لشکریان به سرای شیخ ریختند و آنچه یافتند به غارت بردند، سپس وی را گرفته به حضور شمس الدوله آوردند و بر قتلش تحریض میکردند. شمس الدوله آن عرایض را التفاتی نیاورد ولی محض اطفاء نوایر فتنه و اخفاء محبّت آن حکیم فرزانه دست وزارت او را کوتاه کرد. لاجرم شیخ الرئیس خانه نشین و خلوت گزین گردید و به منزل ابوسعید دخدوک که با او اتحاد داشت فرود آمد و هم قریب چهل روز در آنجا متواری بود. اتفاقاً در آن ایام مرض قولنج که شمس الدوله را معتاد بود، بر وی عارض گشت و در طلب شیخ الرئیس جدّ و جهد بسیار کرده بعد از جستجوی بی شمار از وی نشانی جستند. شمس الدوله جمعی از خواص خود را بنزد وی فرستاده و حضورش را خواهشمند گردید. شیخ الرئیس اطاعت کرده پس از درک حضور شمس الدوله از دیدار وی فرحی بی نهایت حاصل کرده و با تفقدات بی پایان و توجّهات بیکران مراسم اعتذار بجای آورد. شیخ الرئیس دیگر باره آن عارضه را علاج کرد و شمس الدوله از قدر معاندینش بکاست و بیش از پیش بر اعزاز و اکرام او بیفزود و ثانیاً منصب جلیل وزارت به وی تفویض فرمود. در آن ایام ابوعبیداﷲ که از اجلۀ تلامیذ شیخ الرئیس و از خواص اصحاب او بود، متمنی ّ گشت که کتب ارسطو را شرح کند و چون از برای آن حکیم بزرگ با وجود مشاغل وزارت فراغی نبود، از آن درخواست معذرت خواست و چون ابوعبیداﷲالحاح از حد بگذرانید، فرمود: اکنون که ترا بکشف حقایق حکمیّه رغبت است مخزونات و معتقدات خود را مدون خواهم داشت و بی آنکه مباحث دیگران و اقوال مخالفین در میان آرم تألیفی خواهم کرد. ابوعبیداﷲ بشکرانۀ آن نعمت ثنا کرد و دعا گفت پس شیخ الرئیس قبولاً لملتمسه بتصنیف طبیعیات شفا پرداخت و ایضاً کتابی از کتب خمسۀ قانون را نیز در آن ایام برشتۀ تصنیف درآورد. و از فرط میل و کثرت ولع که او را در مقالات علمیه بود، هرشب جمعی کثیر از طلاب علوم و جمّی غفیر از علماء آن مرز و بوم در حضرتش جمع میشدند و از بیانات شافیه و مقالات وافیه آن فیلسوف اعظم استفاده و استفاضه می کردند. ابوعبیداﷲ گوید: هریک از متعلمان را نوبتی بود که تقدیم و تأخیر میسر نمیشد. من در موعد مقرر از کتاب شفا مستفید گردیده، سپس دیگران مستفیض می شدند. و زمانی بر این منوال برگذشت اتفاقاً شمس الدوله به حرب حاکم جبال که طغیان و سرکشی آغاز کرده بود تصمیم عزم داد و بفرمود تا شیخ الرئیس نیز مانند رایت منصور همراه باشد. پس شیخ الرئیس از ملازمت استعفا کرده معاف شد و در همدان بماند و امیر بیرون رفت. به اقتضای تقدیر و سوء تدبیر در عرض راه، دیگرباره امیر را مرض قولنج عارض گشت. از وجود مقوّیات مرض و فقدان اسباب علاج قولنج رااز هر باره رنج افزون آمد و به استصواب امرا و سایرملازمان از پی اصلاح مزاج و انجاح مرام به صوب همدان عطف عنات کردند و امیر را در محفه ای جای داده روی به راه نهادند هنوز به بلدۀ همدان نرسیده بودند که گرگ اجل دررسید و صولت حیاتش درهم شکست امرا و اعیان آن مملکت به حکومت فرزند وی تاج الدوله رضا دادند و باوی بیعت کردند و کسی به طلب شیخ فرستادند تا وزارت را متقلد شود. چون در روزگار شمس الدوله از لشکریان وسایر مردمان رنج بسیار دیده و ناملایم بیشمار شنیده بود، از قبول وزارت امتناع جست و از خوف اجبار و بیم الزام ایشان به خانه ابوغالب عطار که از تلامیذ و هم از خواص دوستان او بود متواری گردید و مکتوبی به علاءالدوله ابوجعفر کاکویه بنوشت، ایما بر آنکه اشتیاق تقبیل حضور زیاده از آن است که در ذرایع و عرایض درآید هرگاه به احضارم اظهاری شود به زیارت عتبۀ علیه شتابان خواهم شد و آن مکتوب را در نهانی بجانب علأالدوله بفرستاد. معالقصه در آن هنگام ابوعبیداﷲ از شیخ الرئیس درخواست کرد که اکنون که اوان فراغت و زمان رفاهیّت است، خوشتر آنکه اوقات سراسر افاضات به اتمام تتمۀ شفا و قانون مصروف آید. شیخ قبول کرد و ابوغالب را بخواست و از وی کاغذ و محبره طلب کرد پس رؤس مسائل حکمت را که بایستی در آن کتاب درج کند در ده روز فهرست کرده سپس در مطالب عالیه و مقاصد شریفۀ آن کتاب تجدید نظر فرمود و یک یک را شرح می کرد و بر دقایق و نکات آن می افزود و آنچه را متعلق به مطلبی و مقامی میدانست در محل خود ایراد میکرد. و هر روز چندین ورق بر این نسق تسوید و تحریر میفرمود. و چون از طبیعیّات و الهیّات آن کتاب خاطر بپرداخت و جمله را از سواد به بیاض آورد، به تألیف اجزاء منطقیه آستین برزد و جزوی از آن اجزاء برنگاشت.
آورده اند که تاج الملک در ایام شمس الدوله در سلک امرای وی منسلک بود چون پسرش تاج الدوله بر مسند حکمرانی جای گرفت و دست وزارت بر اومسلم شدنظر به کینۀ دیرینه ای که از شیخ الرئیس در دل داشت درحضرت تاج الدوله از شیخ الرئیس سعایت برد و شکایت آغاز کرد که وی را با علاءالدوله کاکویه در نهانی مراسلات و مفاوضات است. آن سخنان بر تاج الدوله اثر کرده بفرمود تا شیخ را گرفته به زندان برند. جمعی درصدد برآمدند و در هرجا گمان رفتی، میرفتند. آخرالامر گروهی از معاندین وی گماشتگان تاج الملک را به خانه ابوغالب عطار دلالت کردند و ناگهان به خانه ابوغالب درآمده شیخ را بند کرده به قلعۀ بردان بردند. نقل است که چهارماه در آن قلعه بماند و درآن ایام که هنگام سجن وسجین او بود، فراغ وقت را غنیمت شمرده بعض اجزاء شفا را که ناتمام مانده بود به اتمام برد و تاب هدایه و رسالۀ حی بن یقظان را نیز در آن قلعه تصنیف کرد و قصیده ای در شرح حال خود که یک بیت آن این است انشاد فرمود:
دخولی فی الیقین کما تراه
و کل ّ الّشک فی امر الخروج.
در خلال آن حال علاءالدوله به قصد تنبیه تاج الدوله و تسخیر همدان بدان صوب متوجه شد. تاج الدوله چون تاب مقاومت نیاورد به قلعۀ بردان که شیخ محبوس بود پناه برد و چون علاءالدوله بی منازعی به همدان درآمد، بحکم فتوّت و مروّت همدان را به پسر شمس الدوله واگذارد. و خود به اصفهان مراجعت کرد. بعد از نهضت علاءالدوله، تاج الملک وزیر با شیخ الرئیس در مقام اعتذار برآمده و از وی درخواست که در صحبت ایشان به همدان بازگردد. شیخ مسئول وی را مقبول شمرده بمصاحبت پسر شمس الدوله و تاج الملک به همدان آمده در خانه یکی از سادات علوی که از دوستان وی بود منزل گزید و باب مراودت و مخالطت بر مردمان مسدود کرد و اجزاء منطقیّه و سایر مباحث شفا را که ناتمام بود در خانه علوی به پایان برد ورسالۀ ادویۀ قلبیّه را هم در آن زمان بپرداخت. گویند بعد از وفات شمس الدوله قرب دو سال در کنج انزوا با گنج تألیف و تصنیف بسر برد و چون از طول اقامت دلتنگ شده بود بهوای رفتن اصفهان درافتاد و در انتظاروقت و انتهاز فرصت میگذرانید تا آنکه مقتضیات را موجود و موانع رامفقود یافت و لباس اهل تصوف درپوشید وبرادر کهتر خود محمود را با ابوعبیداﷲ و دو غلام برداشته طریق اصفهان را وجهۀ همت ساخت. بعد از رنج بسیار به قریۀ طبرک که نزدیک شهر اصفهان بود رسید و چون یک دو روز در آن قریه از رنج راه برآسود علاءالدوله را خبر شد که آن مطلوب و آن مقصود که همواره انتظارش میبرد به قلمرو او وارد گشته جمعی از مشاهیر امرا و ارکان و گروهی از معارف فضلا و اعیان اصفهان را بفرمود که وی را استقبال کنند و جنیبتی مخصوص با ساخت سلطانی و خلعتی گرانبها و سایر تشریفات نیز برای شیخ آماده دارند. پس در کمال اعزاز به شهر اصفهان درآمد و در یکی از محلات در خانه عبداﷲبن ابّی که از اعاظم رجال بود فرود آوردند و هرگونه مایحتاج که در خور وشایسته بود فراهم کردند، پس علاءالدوله دیگر روز شیخ الرئیس را بحضور خود دعوت کرده و زیاده از حد تعظیم و تبجیل مرعی فرمود و مقرر داشت تا درلیالی جمعه جمعی از فقها و حکما که در آن بلد اقامت داشتند بمجلس علاءالدوله حضور به هم رسانند و جز مناظرات علمیّه و مباحثات حکمیّه سخنی در میان نیارند. نقل است: در هر شب جمعه که علما حاضر می گشتند شیخ الرئیس مسئله ای را مطرح میفرمودی و چون بسخن درآمدی دیگران سراپا گوش می شدند و از بیاناتش استفادات می کردند و هریک را در هر باب شبهتی بود از وی میپرسید و او با بیانی موجز حل میفرمود. و در آن ایام وقتی ابومنصور حیان که یکی از فضلا و ادبای اصفهان بود در نزد امیر علاءالدوله نشسته و شیخ نیز حاضر بود، از لغات عربیّه سخن بمیان آمد و شیخ در آن باب لوای مفاخرت برافراشت. ابومنصور گفت شیخ علوم فلسفه و حکمت را چندان داراست که هیچکس را با وی یارای همسری و برابری نیست ولی فن لغت بسماع اهل لسان منوط و موکول است. بدین واسطه در این مورد اقوال شیخ حجّت نباشد. شیخ را آن سخن گران آمد و بکتب لغت رجوع کرد و کتاب تهذیب اللغه را که از تصانیف ابومنصور ازهری است از خراسان بطلبید و نسخ دیگر نیز بدست کرد و بمطالعه مشغول گردید و در علم لغت بمرتبه ای رسید که مافوق آن متصورّ نبود. بعد از آن قصیده ای انشاد کرد مشتمل بر لغات طریفه و الفاظ بدیعه و سه رساله انشاد فرمود که هر رساله بر چند فصل مشتمل بود: یکی بر طریقۀ ابن عمید و ثانی بر سبک صاحب بن عباد و دیگری بر شیوۀ ابراهیم اسحاق صابی. و آن رسایل را مانند کتب قدیمه مرتب داشت و آن داستان با امیردر میان نهاد و درخواست تا آن راز را مکتوم فرموده و به هیچ وجه ابراز نفرماید. بنا بر رسم معهود روزی ابومنصور به حضور امیر درآمد و بعد از طی مقالات بدو متوجه گشت و گفت این رسایل را در این روزها یافتیم وهمین خواهیم تا مضامین نظم و نثر آنرا معلوم کنیم. ابومنصور بگرفت و آنها را با دقت نظر مطالعت کرد و بسیاری از آن مواضع بر وی مشکل ماند. در این اثنا شیخ الرئیس حاضر گشت و هر لغتی که بر ابومنصور مشکل مانده بود بیان فرمود و در استدلال و استشهاد چندان احاطت و استیلاء ظاهر کرد که حاضران در حیرت شدند ابومنصوربفراست دریافت که آن نظم و نثر از نتایج طبع اوست. لاجرم خجل و منفعل بنشست و به معذرت برخاست و گفت آمنّا و صدقّنا که تو خود در هر فن از هر ذی فن افضل و اعلمی. و در آن اوان کتاب لسان العرب را که در فن لغت است، تألیف فرمود لیکن شیخ را فرصتی دست نداد که آنرا از سواد به بیاض آرد و آن کتاب با سایر مؤلفات وی به غارت رفت. چنانکه تفصیل آن در خاتمۀ ترجمه یادخواهیم کرد. و مقارن آن ایام علاءالدوله منصب جلیل وزارت را بدو تفویض فرمود. نقل است در آن روزگار که عنان وزارت در کف کفایت شیخ الرئیس بود همواره قبل از طلوع صبح صادق از خواب برخاستی و به تصنیف و مرور کتب اشتغال ورزیدی و بعد از ادای فرایض تلامیذ او مانندکیا رئیس و بهمنیار و ابومنصور رزیله و عبدالواحد جرجانی و ابوعبداﷲ معصومی و سلیمان دمشقی و جمعی دیگردر حضرتش حاضر می شدند و حقایق حکمیّه و دقایق طبیّه و دیگر علوم را استفاضه می کردند. بهمنیار گوید: در آن ایام شبی در صحبت احباب به عشرت و عیش صبح کرده بودیم و بعد از افتراق به مدرس اجتماع کردیم. شیخ الرئیس به تحقیقات دقیقه مبادرت جست هر قدر در تفهیم مطالب و توضیح مقاصد اهتمام فرمود آثار فهم و ادراک در ما ندید و به جانب من متّوجه گشت و گفت پندارم که دوش اوقات شریفه و عمر عزیز را به تعطیل و اهمال ضایع کرده اید. عرض کردم چنان است که دریافته اید پس برآشفت و آب در دیدگان بگردانید و آه سرد برآورد و گفت بسی افسوس دارم که عمر گرانمایه به بیهودگی درباخته و باین معارف و معانی قدری و وقعی ننهاده اید. سبحان اﷲ ریسمان بازان در پیشۀ خود به مقامی میرسند که مایۀ حیرت هزار عاقل میشوند و شما در اقتناء معارف فقه چندان قادر نشده اید که جهال زمان از ملکات روحانیۀ شما متحیر گردند. الغرض آن شاگردان فخام که هریک استادی مسلم بودند همه روزه از محضر وی استفادت می کردند ودر ادای فرایض پنجگانه به وی اقتدا میکردند و به فیض صلوه جماعت مستفیض میشدند. سپس شیخ الرئیس به قطع وفصل امور و اصلاح نظام جمهور میپرداخت و از رای رزین و فکر دوربین در اصلاح عباد و تعمیر بلاد و اطفاء فساد تدبیراتی میکرد که اصحاب کیاست را عقول به حیرت فرو میشد.
آورده اند که در آن ایام یکی از اجلاء امراء که خود از منتسبان سلطنت بود بمرض مالیخولیا گرفتار شد و در خاطر وی چنان نقش گرفته بودکه خود گاو فربهی شده است و همه روزه بانگ گاو همی کرد و هرکس بنزدیک وی میرفت، او را رنجه میداشت و میگفت اینک من گاوی فربهم مرا بکشید و از گوشت من هریسه ای نیکو فراهم کنید. روزگاری بر این احوال برگذشت ومرض وی هرروز بیش از پیش بود رفته رفته اشتداد آن مرض به جائی رسید که هیچ از اشربه و اغذیه نمیخورد و از آن روی او را هزالی مفرط عارض شده بود. اطبا از معالجت عاجز آمدند لاجرم تفصیل مرض و عجز اطبا را درحضرت علاءالدوله عرضه داشتند و متمنی شدند که شیخ را به معالجت برگمارد. پس علاءالدوله شیخ الرئیس را بخواست و بفرمود تا آن مرض را معالجه کند. شیخ پرستاران مریض را بخواند و از ماهیت آن مرض چنانچه باید اطلاع یافته، گفت بروید و او را بشارت دهید که اینک قصاب را خبر کرده ایم و می آید تا تو را بکشد مریض چون این خبر بشنید شادی بسیار کرد و از جای برخاست و بنشست شیخ با تجمل و کوکبۀ وزارت بدر سرای بیمار آمد و خود کاردی بدست گرفته با یک دو تن از ملازمان به درون سرای رفت. و فریاد زد گاوی که او را باید کشتن در کجاست ؟ بیرون بیاورید تا بکشم. بیمار چون این بشنید از منزلی که داشت مانند آواز گاو بانگی کرد یعنی اینجاست شیخ فرمود که او را میان سرای بکشید و ریسمان بیاورید که دست و پای او را ببندید بیمار را چون این آواز بگوش رسید از فرط خوشحالی برخاسته میان سرای درآمد و برپهلو بخفت پس دست و پای او سخت محکم ببستند شیخ خودنزدیک آمد و کارد برکارد بمالید و بنشست و دست بر پهلوی او میزد چنانکه عادت قصابان است. پس گفت این گاو سخت لاغر است. امروز برای کشتن خوب نیست چند روز اورا
لغت نامه دهخدا