جدول جو
جدول جو

معنی ا

ا
(اُ)
همزۀ مضمومه. در کلمات ذیل گاه همزۀ مضمومه حذف شود:
ستخوان، بجای استخوان:
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندشان.
منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
تن را به رنج هجر سزاوار دان که هست
شایسته استخوان به سگ و سگ به استخوان.
عمادی شهریاری.
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
سعدی.
ستره، بجای استره.
ستوار، بجای استوار:
یکی گشته چون بهار یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پرنگار یکی گشته استوار.
فرخی.
چه گویم از صفت او ز عشق او گویم
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.
سوزنی.
درازقامت و در هر وجب بقتل عدو
هم از میان کمری بسته بر میان ستوار.
اثیر اخسیکتی.
ستودان، بجای استودان:
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز.
فردوسی.
سکره، بجای اسکره:
ز نقش بند ضمیر تو مایه میگیرد
خم و سکرّۀ رنگ مصوران بهار.
اثیر اخسیکتی.
بحر را پیمود هیچ اسکره ای
شیر را برداشت هرگز بره ای.
مولوی.
فتادن، بجای افتادن.
ورا، بجای او را.
در کلمات ذیل همزۀ مضمومه ظاهراً اضافه شده است بر اصل کلمه، چه استعمال آن بی همزه اکثریست:
استام، بجای ستام:
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
دقیقی.
بسیمین ستام آوریدند سی
از اسبان تازی ّ و از پارسی.
فردوسی.
از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام.
فردوسی.
استردن، بجای ستردن:
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وز آب دو نرگس همی گل سترد.
فردوسی.
عرض بسترد نام دیوان اوی
بپای اندر آرند ایوان اوی.
فردوسی.
استون و استن، بجای ستون وستن:
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون.
فردوسی.
ستون خرد بردباری بود
چو تیزی کنی تن بخواری بود.
فردوسی.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است.
مولوی.
استن حنانه از هجر رسول
ناله ها کردی چو ارباب عقول.
مولوی.
استوه و استه، بجای ستوه و سته:
دمان اژدهائی است کز چنگ او
سته شد جهان پاک درجنگ او.
فردوسی.
فراوان ز هرگونه جستند کین
نه این زان سته شد نه نیز آن ازین.
فردوسی.
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی داشتندی ستوه.
فردوسی.
عرب چون شنیدند بسته شدند
برفتند از آن جایگه کآمدند.
فردوسی.
غراب بین نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.
منوچهری.
زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من که را بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش.
جوهری مستوفی.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم.
سنائی.
که آن خوبان چون استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی.
نظامی.
اسرب، بجای سرب.
اسروش، بجای سروش.
اشتاب، بجای شتاب:
گذرکرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب.
فردوسی.
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند آنچه که بود.
فردوسی.
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.
مولوی.
اشتر، بجای شتر:
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق.
مولوی.
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم.
سعدی.
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب.
سعدی.
شتر را چوشور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.
سعدی.
اشکوفه، بجای شکوفه:
باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند
کز شمیمش همه آفاق معطر گردد.
ابوعلی چاچی یا اغاجی.
اشکوه، بجای شکوه و اشکوهیدن، بجای شکوهیدن:
نباید شکوهید از ایشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.
عنصری.
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.
مولوی.
وارثانم را سلام من بگوی
وین وصیت را بیان کن موبموی
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
مولوی.
انمونه، بجای نمونه.
انوشه، بجای نوشه.
و در کلمات بیگانه نیز گاه الف مضمومه را حذف کنند: مغیلان در ام غیلان. قلیدس در اقلیدس. سطقسات در اسطقسات. و همزۀ مضمومه در اول کلمه گاه بدل گاف آید، چون در گستاخ و استاخ:
بدین زمان بکش استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش از این استاخ.
سوزنی.
تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است.
سیف اسفرنگ.
و گاه بجای ’او’ باشد، چون همزۀ استا بجای اوستا و همزۀ افتادن بجای اوفتادن:
گفت الحق سخت استا جادوئی
که درافکندی بمکر این جا، دوئی.
مولوی.
و بدل به ’ه’ شود: اورمزد، هورمزد. اوشهنگ، هوشنگ.
و نیز به شین بدل گردد چون شمار، امار. و به واو مبدل شود: اریب، وریب. و برای ضمۀ عطف که صوتش چون همزۀ مضمومه است مانند:
من و تو غافلیم وماه و خورشید.
منوچهری.
رجوع به ضمه شود
لغت نامه دهخدا