معنی fair
fair
منصفانه
دیکشنری آلمانی به فارسی
واژههای مرتبط با fair
cair
cair
مایِع
دیکشنری اندونزیایی به فارسی
fuir
fuir
فَرار کَردَن، فَرار کُن، نَشت کَردَن
دیکشنری فرانسوی به فارسی
faire
faire
ساختَن، اَنجام دادَن
دیکشنری فرانسوی به فارسی
faim
faim
گُرُسنِگی
دیکشنری فرانسوی به فارسی
fait
fait
واقِعیَّت، اَنجام دَهید
دیکشنری فرانسوی به فارسی
cair
cair
اُفتادَن، سُقوط کَردَن، زَمین خُوردَن، بِه زَمین اُفتادَن
دیکشنری پرتغالی به فارسی
falir
falir
وَرشِکَست کَردَن، وَرشِکَست شُدَن
دیکشنری پرتغالی به فارسی
sair
sair
خارِج شُدَن، بیرون رَفتَن، عَمَل کَردَن
دیکشنری پرتغالی به فارسی
fail
fail
مُرتَکِب
دیکشنری ترکی استانبولی به فارسی