معنی يَحكُمُ
يَحكُمُ
قضاوت کردن، او حکومت می کند، داوری کردن، حکومت کردن
دیکشنری عربی به فارسی
واژههای مرتبط با يَحكُمُ
يَشكُرُ
يَشكُرُ
قَدردانی کَردَن، مُتَشَکّرم
دیکشنری عربی به فارسی
يَسكُنُ
يَسكُنُ
خانِه داشتَن، او بی حَرَکَت مِی ماند، سُکونَت داشتَن
دیکشنری عربی به فارسی
يَسكُتُ
يَسكُتُ
سُکوت کَردَن، او ساکِت اَست
دیکشنری عربی به فارسی
يَزعُمُ
يَزعُمُ
اِدِّعا کَردَن، او اِدِّعا مِی کُند
دیکشنری عربی به فارسی
يَذكُرُ
يَذكُرُ
بِه یاد آوَردَن، اِشارِه مِی کُند
دیکشنری عربی به فارسی
يَحضُرُ
يَحضُرُ
مُتَّهَم کَردَن، او حُضور مِی یابَد، حُضور داشتَن
دیکشنری عربی به فارسی
يَحصُلُ
يَحصُلُ
دَست یافتَن، اِتِّفاق مِی اُفتَد
دیکشنری عربی به فارسی
يَحصُدُ
يَحصُدُ
بَرداشت کَردَن، او دِرُو مِی کُند
دیکشنری عربی به فارسی
يَحسُبُ
يَحسُبُ
مُحاسِبِه کَردَن، او مُحاسِبِه مِی کُند
دیکشنری عربی به فارسی